از کنار مدرسه رد میشدند، پیچیده در گرد و خاکی شیریرنگ، همراه با بعبع گوسفندان، هافهاف دمسیاه و زنگ زنگولۀ بز شاخدار. پیرمرد جلوجلو میرفت. دست پشت کمر زده بود و شاخۀ سبزی دستش بود. گاهی برمیگشت و بز و گلّه را از نظر میگذراند. بزِ زنگوله به گردن، با آن شاخ حلقهشدهاش، پشت سر پیرمرد میرفت. برای لحظهای از گلّه عقب میافتاد، گردن میکشید این طرف و آن طرف را نگاه میکرد. میدوید خودش را به پیرمرد میرساند و دهان میانداخت سمت برگهای سبز شاخۀ درخت.
ابراهیم هیکنان و سوتزنان از عقب گلّه میآمد، با دمسیاه که چپ و راست میرفت و نمیگذاشت بزهای چموش از گلّه جدا شوند. ابراهیم برگشت و عکس بزرگ صدّام را بالای در مدرسه نگاه کرد. صدّام پالتوی سیاهی به تن داشت. کلاه شاپو سرش بود و با دست راست، تفنگی را بالا برده بود.
مطلک و جسّام از مقر بیرون زدند، از بلندی سرازیر شدند، دویدند و چنگ انداختند گوسفند نذری را گرفتند. دمسیاه با دیدن آنها پارس کرد. پیرمرد با تعجّب به آن دو زل زد. بز شاخدار گردن کج کرد. دهانش میجنبید...