فکر همهجایش را کرده بودم. یک دست بلوز و شلوار برداشته بودم. با یک مشت نان خشک تنوری. با چندتا کشک و چندتا سیبِ گلاب. همه را گذاشته بودم وسط سفرهی پارچهای ننه. بعد دوتا گره محکم از دو سرش زده بودم. بقچهی کوچک و جمعوجوری بود. چسبِ یکدوسه هم برداشتم. هر جا عصایم میشکست یا ترک برمیداشت، با چسب درستش میکردم. چسب را فرو کردم توی جیب شلوارم. نمیخواستم توی بقچه باشد مبادا نان و کشک و بقیهی چیزها بوی چسب بگیرند.
هنوز بابا از شهر برنگشته بود. یکی دو بار زنگ زده بود و از احوال آقاجون خبر داده بود و گفته بود اوضاع خیلی بد است و من باید یکجوری ننه را برای شنیدن خبرهای بد آماده کنم.
اما من تصمیم دیگری داشتم. قرار نبود کسی را برای شنیدن خبر مرگ آماده کنم. قرار بود آقاجون را به زندگی برگردانم. قرار بود بروم اوته نَهپیشتیم را پیدا کنم و همهچیز را تغییر بدهم.
تصمیم خودم را گرفته بودم و هیچکس هم نمیتوانست جلویم را بگیرد.
شب بقچه را گذاشتم توی راهروی ورودی خانه. صبح وقتی میخواستم بروم مدرسه، بقچه را برداشتم. اما راه کج کردم و رفتم طرف قلعهی مخروبهی پشت باغها.
فهمیده بودم باغ داییِ جلال کدام است. از روی برج خرابهی قلعه میشد باغ را دید. موقع چیدن علفهای هرز بود. جلال که میرفت مدرسه، داییاش حتماً قبل از ظهر به باغش سر میزد. بقچه روی پایم بود و دستهی سیاه عصایم توی دستم عرق کرده بود. نگاهم از بین کنگرههای ریختهی قلعه به کوچهباغ بود. چند ساعتی منتظر ماندم. آفتاب افتاده بود روی بقچه و موهای پشت سرم از عرق چسبیده بود به گردنم.
داییِ جلال سلانهسلانه پیچید توی کوچهباغ.
معطل نکردم. عصا را برداشتم و بقچه را از پشت گره زدم به گردنم. قلعه را آمدم پایین و از کوچهی پشتی رفتم سمت غسالخانه. میدویدم. همهچیز را دقیق و موبهمو توی ذهنم مرور میکردم.
باید از پلهها میرفتم بالا تا برسم به بهارخواب. چون با عصا نمیشد، باید خودم را با دست از پلهها میکشیدم بالا. بعد میرفتم توی اتاق. حتی فکر قفل را هم کرده بودم. دستهی آهنی چکش آقاجون را آخر شب گذاشته بودم توی بقچه تا باهاش قفل را بشکنم. بعد باید از اتاق گچبریها و تونل رد میشدم و توی طاقچهی کوچک اتاق بعدی، شمع روشن میکردم. کبریت هم توی جیبم بود. باید دود شمع را میگرفتم زیر طاقچه. بعد آجرها یکییکی مثل تکههای جورچین فرو میرفتند توی هم و جنگل پیدا میشد.
نقشه درست همینطوری پیش رفت. قفل درِ اتاق با دستهچکش راحت شکست. اتاق گچبریها خنک بود و بوی خوبی میداد. توی اتاقِ دروازه صدای باد پیچیده بود. شعلهی شمع چند بار خاموش شد، اما من دستبردار نبودم. شمع را که گرفتم زیر طاقچه، دوباره خاموش شد. برگشتم دوباره روشنش کنم که دیدم جلال ایستاده توی درگاهی تونل و من را ورانداز میکند.
گفت: «اشتباه میکنی. نباید بری. دایی راست میگه. اونجا خطرناکه.»
انگار حرفش را نشنیده باشم، شمع را روشن کردم و گرفتم زیر طاقچه. آجرها با صدای قرژ قرژ رفتند کنار و جنگل پشتشان پیدا شد. برگشتم سمت جلال، بقچه را انداختم دور گردنم و گره زدم. مات و مبهوت نگاهم میکرد. راه افتادم سمت جنگل.
پاهایم میلرزید و عصایم تکانتکان میخورد. از همهی چیزهای عجیبی که قرار بود پشت دروازه ببینم، ترسیده بودم. از اینکه شاید زنده برنگردم و من و آقاجون جفتمان بمیریم.
اما شاید هم موفق میشدم. آن موقع یکچیزی داشتم که به همهی چیزهای دنیا میارزید.
برگشتم و به جلال نگاه کردم. رنگش پریده بود و چند قدمی آمده بود جلو. گفتم: «از داییت معذرتخواهی کن و مواظب ننه باش.»
بعد دوباره راهم را کشیدم و رفتم سمت جنگل. اول چیزی نمیدیدم جز سفیدی، انگار کور شده باشم و همهی دنیا برایم سفید شده باشد. صدای حرکت آجرها را پشت سرم شنیدم. دروازه داشت بسته میشد. چشمهایم را بستم و با دست پلکهایم را فشار دادم. زیر بغلم را تکیه داده بودم به عصا و هوا را بو میکردم. بوی همان شاخهی سدر میآمد و صدای پیچیدن باد بین شاخهها.
زیر لب گفتم: «اِننوگی؟ اِننوگی اینجایی؟»
میترسیدم بلند بگویم.
کتاب برای گروه سنی کودک و (سال های اول) نوجوان مناسبه. بین ۱۳_۹ سال. تخیلی و داستانی. ابتدای داستان در دهاتی ایرانی اتفاق میفته و برای خواننده ی ایرانی کاملا ملموسه و بعد وارد دنیای تخیلی میشه. داستان روند سریعی داره، مکالمه ها کوتاه و قابل فهم هستند. اگر از کتاب "هابیت" نوشته ی "تالکین" خوشتون اومده، احتمالا به این کتاب هم علاقه مند میشید.
بعضی جاها میشد کلمات و توصیفات بهتری به کار برده بشه. به طور مثال برای نشون دادن ترس، جمله ی "کمرم یخ کرد" بیش از حد استفاده شده.
5
خوشخوان 🪶
سرگرمکننده 🧩
به نظرم کتاب خیلی جذابی بود و اگر نسبت به کتابهایی در این سبک که نویسنده ایرانی دارن، گارد دارین و خیلی سراغشون نمیرین، این کتاب گزینه خیلی مناسبیه و ممکنه نظرتون خیلی عوض شه!
در کل خودم خیلی لذت بردم و به نظرم حتی میتونه جلد ۲ هم داشته باشه.
5
واقعاً کتاب جالب و زیباییه و یه داستانی بین تخیلی و ترسناک داره اما یجوریه داستانش پیچیدگی که هر بار بخونی باز هم لذت می بری و برات تازگی داره
5
خیلی جالبه
پیشنهاد می کنم که حتما بخونید
-----
یه کتاب جذاب و هیجان انگیز!!!
:)
5
کتاب جالبیه داستان هیجان انگیزی داره به نظر من ارزش خوندن داره