در این کتاب جول اوستین بیان میکند که شما با داشتن ایمان قوی به این که به هر چیزی که در قبلتان هست خواهید رسید و رسیدن شما به رویاهایتان در کائنات فقط و فقط بستگی به درجه ایمان شما به رسیدن به خواستههایتان دارد.
خانمی بود که برای مدت 12 سال از بیماری خونریزی رنج می برد. به دکترهای زیادی مراجعه کرده بود و پول زیادی را صرف درمان بیماریاش کرد.
هرکاری را می توانست انجام داد تا درمان شود اما تأثیری نداشت و هر روز بدتر می شد.
یک روز متوجه سروصدایی در شهر شده بود، متوجه شد که مسیح از آنجا می خواهد عبور کند.
او داستانهایی از این که چگونه مسیح مرد معلول و مرد نابینا را شفا داده بود و بیماری جذام را درمان کرده بود، شنیده بود.
چیزی در درونش زنده شد.
با خودش فکر کرد وقتی برای دیگران میتواند این کار را انجام دهد، پس برای من هم میتواند انجام دهد.
او میتوانست ناامید شود، شکایت کند و بگوید زندگی منصفانه نیست، چرا این اتفاق افتاد.
اما در عوض به خودش گفت که اگر بتوانم خودم را به مسیح برسانم و فقط گوشهای از لباس اش را لمس کنم، حالم خوب میشود.
مشکل اینجا بود که جمعیت عظیمی دور مسیح جمع شده بودند. هزاران نفر دور او بودند و به نظر این کار غیرممکن میرسید.
خیلیها ممکن بود ناامید شوند و بگویند قسمت من نیست.
اما این زن ناامید نشد. او تصمیم گرفت از این جمعیت عبور کند، ببخشید من باید رد شوم، عذر میخواهم من باید جلوتر روم، نمیخواهم بی ادبی کنم اما از سر راهم کنار بروید.
مردم به او نگاه میکردند و می گفتند مشکل این خانم چیست؟
او یک مأموریت داشت و خیلی مصمم بود.
مطمئنم که ضعیف بود چون سال های زیادی بود که خونریزی داشت. قدرت اش را نداشت اما هر طور بود راهش را در بین جمعیت باز کرد.
...