در زمانهای تاریک، پیرمردی توی سایهها زندگی میکرد.
اون یک بافنده فرش بود.
تمام روزش رو توی کارگاه بافندگیش بود و شبها همراه با عود آواز میخوند.
این ساز، تنها چیزی بود که داشت.
مرد، خیلی قشنگ آواز میخوند، طوری که حتی ستارهها هم لذت میبردند و بیشتر چشمک میزدند و به همین دلیل، همسایههاش اون رو چکاوک صدا میزدند.
چکاوک یک شاگرد محبوب و دوست داشتنی داشت که با لقب گنجشک شناخته میشد.
اون شهر که کم کم داشت فراموش میشد، یک دهکدهی کوچیک توی لهستان بود و فاصله زیادی از محل زندگی حاکم ظالم و نگهبانهاش نداشت.