کفترهای توی کُله، هر کدام خپیده بودند کنجی و چرت میزدند. رفتم سراغ کفترکلفتهی کهنهی دستآموز. به هر مکافاتی بود گرفتمش و پادرهوا بردمش روی پشتبام. کفترها هنوز پاییندست بودند. کلفته را گرفتم میان زمین و آسمان. شروع به بال زدن کرد. نیمساعتی شد تا کفترها براتم را خواندند. هی پایین و پایینتر آمدند. بعد هم نشستند روی پشتبام. میانشان لیلکِ مادهای، از همه خوشبروروتر بود. همان را نشان کردم بیاید، و آمد. نزدیک و نزدیکتر شد و بعد پرید کف حیاط. نمیدانم چه شد که باقیشان پریدند و رفتند. اما لیلک ماده از جایش جُم نخورد. انگاری دو شده بود. آرام و بیصدا رفتم داخل حیاط. پاورچینپاورچین رفت طرف زیرزمین. کُلفته را انداختم داخل کُله و خودم برگشتم. نشسته بود روی پلهی اول زیرزمین و از آنجا گردن میکشید به اطراف. یکی دو پله که پایینتر رفت، نزدیک زیرزمین شدم. رفته بود داخل زیرزمین. پشتسرش رفتم. مادر صدایم زد «داری میری توی زیرزمین یه شیشه آبغوره هم با خودت بردار بیار.» جوابش را ندادم.