شالان در اتاقی کوچک و سفید، از خواب بیدار شد.
از جا بلند شد و نشست، حالش عجیب مساعد بود. خورشید تابناک بر پردههای سفید نازک آویخته از پنجره میتابید و شعاعهای نورش از بافت پرده عبور میکردند و به فضای اتاق قدم میگذاشتند. شالان اخمی کرد و سرش را که هنوز گنگ بود، چند مرتبه تکان داد. حس میکرد از نوک انگشتان پا تا فرق سرش را سوزاندهاند و از نو پوست انداخته است. اما آن فقط یک خاطره بود. رد اثر زخم هنوز روی مچ دستش بود اما با وجود این، حالش کاملاً مساعد بود.
صدای خشخشی به گوشش خورد. سرش را که سوی صدا برگرداند، پرستاری را دید که شتابان از اتاق خارج شد؛ احتمالاً دیده بود که شالان بیدار شده و رفته بود خبر را به سایرین برساند.
شالان با خود اندیشید، من در بیمارستانم، منتقل شدم به یه اتاق خصوصی.
سربازی از پشت در سرک کشید و شالان را ورانداز کرد. ظاهراً اتاق توسط نگهبان تحت نظر بود.
شالان با صدای بلند نگهبان را خطاب قرار داد: «چه اتفاقی افتاد؟ من مسموم شدم، نه؟» ناگهان حسی هشداردهنده در وجودش دوید. کابسال! یعنی حالش خوبه؟
نگهبان بدون جوابی سر پستش برگشت. شالان خواست از تختخواب پایین بخزد اما نگهبان بار دیگر سرک کشید و چپچپ نگاهش کرد. شالان دهندرهای ساختگی کرد، ملحفه را روی خودش کشید و به روی بالش تکیه داد. هنوز یکی از رداهای مخصوص بیماران را به تن داشت که بیشتر شبیه ردای مخصوص استحمام بود.
چه مدت را در بیهوشی گذرانده بود؟ چرا او در یک...
ناگهان بهیادش آمد. نشان سولکستر! اونو به جاسنا برگردوندم.
نیم ساعتِ بعد، یکی از تیرهروزترین ساعات عمر شالان بود. تمام آن مدت را با چشمغرههای نگهبان و احساس تهوع گذراند. چه اتفاقی افتاده بود؟
بالاخره، جاسنا در انتهای راهرو ظاهر شد. او لباسی متفاوت به تن داشت، جامهای سیاه با خطوط خاکستری. جاسنا مثل تیری که از چلهی کمان رها شده باشد، طول راهرو را طی و با گفتن کلمهای نگهبان را مرخص کرد. نگهبان بهسرعت، پست نگهبانی را ترک کرد، صدای چکمههایش روی کف سنگی راهرو بلندتر از صدای صندلهای جاسنا به گوش میرسید.
جاسنا وارد اتاق شد و اگرچه اتهامی را متوجه شالان نکرد اما نگاهش بهحدی خصمانه بود که شالان میخواست زیر ملحفه خزیده و پنهان شود. نه، دلش میخواست میتوانست زیر تخت بخزد. اصلاً دلش میخواست زمین دهان باز میکرد و او را میبلعید، تا دیگر نگاهش به چشمان جاسنا نیفتد.
با شرمساری نگاهش را به زیر انداخت.
جاسنا با صدایی به سردی یخ گفت: «کار عاقلانهای کردی که نشان سولکستر رو برگردوندی. من جونت رو نجات دادم.» و با تأکید بیشتری تکرار کرد. «من... جونت رو...نجات دادم.»
شالان زیر لب گفت: «ممنونم.»
- برای کی کار میکنی؟ کدوم فرقه بهت پول داده تا فابریال رو بدزدی؟
- هیچکدوم، بانو. من از روی میل و ارادهی خودم دزدیدمش.
- وفاداری به اونها فایدهای بهحالت نداره، من دیر یا زود حقیقت رو میفهمم.
«چیزی که گفتم حقیقت داره.» شالان سرش را بالا گرفت، حسی چالشبرانگیز در وجودش احساس کرد. «از همون روز اول به این خاطر شاگردتون شدم، که فابریال رو بدزدم.»
- بله. اما برای کی؟
- برای خودم، واقعاً باورش اینقدر سخته که من کاری رو بهخاطر خودم انجام بدم؟ آیا من اونقدر بدبخت و بیعرضه بهنظر میآم که تنها حدسی که در موردم میزنید، اینه که توسط کسی اجیر شده باشم؟
جاسنا با صدایی آرام گفت: «هیچ در شرایطی نیستی که صداتو برای من بلند کنی، دختر جان. بهخصوص الان وقتیه که باید جایگاهت رو بهخاطر داشته باشی.»
شالان مجدداً سرش را به زیر افکند.
جاسنا برای دقایقی ساکت ماند. آخر سر آهی کشید و گفت: «چی داشتی با خودت فکر میکردی، دختر جان؟»
- پدرم مُرده.
- خُب؟
«اون محبوبیتی نداشت، بانو. در واقع اون مورد نفرت همه بود و خانوادهام داشت ورشکست میشد. برادرانم همچنان سعی دارن با تظاهر به زنده بودنش، موضع خانواده رو حفظ کنن. اما...» آیا او جرئتش را داشت به جاسنا بگوید که پدرش یک نشان سولکستر در اختیار داشته؟ گفتن این حرف، عذر موجهی برای کاری که کرده بود محسوب نمیشد و حتی ممکن بود خانوادهاش را در دردسر بزرگتری بیاندازد. «ما به یه چیزی نیاز داشتیم. یه چیزی که بتونیم به وسیلهی اون، خیلی سریع به پول برسیم.»
جاسنا همچنان ساکت بود. وقتی دست آخر لب به سخن باز کرد، از صدایش معلوم بود که قضیه برایش جالب شده. «تو فکر کردی راه نجات خانوادهات از زیرورو کردنِ نه تنها جامعهی موبدی، بلکه تمام آلثکار میگذره؟ هیچ میدونی برادرم اگر از موضوع خبردار میشد، چه کار میکرد؟»
شالان نگاهش را از چشمان جاسنا برگرفت، او احساس شرم و حماقت میکرد.
جاسنا آهی کشید. «بعضی وقتها یادم میره که چقدر کم سن و سالی. درک میکنم که دزدی فابریال چقدر برات وسوسهکننده بوده. بااینحال، عمل ابلهانهای بود. ترتیب مراجعتت به یاکِوِد داده شده، فردا صبح اینجا رو ترک میکنی.»
«من...» این لطف فراتر از لیاقت شالان بود. «سپاسگزارم.»
- راستی دوستت، اون موبد جوان، مُرده.
این کتاب فوق العاده است و هر چه درموردش بگم کم گفتم برای دوستانی که درباره برندون سندرسون اشنایی ندارند یک توضیحات کوچکی را میخوام بدم
ماجراهای کتاب های مه زاد و استورم لایت ارکایو و ... دیگر در دنیایی به نام کازمیر رخ میدهد ( البته نکته خوب ماجرا این است که شما لازم نیست کتاب های همه مجموعه ها را بخونید البته مطمعنا از خوندشون لذت میبرید) این دنیا از لحاظ اسطوره های مجموعه ها بهم مرتبط هستند یک نکته دیگر که این کتاب را با بقیه مجموعه های کازمیر مرتبط میکنه شخصیت هوید ( طلخک شاه )است که در تمام داستان های کازمیر حضور داره
5
بنظر من تو ژان ر فانتزی حماسی، مجموعه خیلی جذابیه. فقط چرا نمیفهمم کار ترجمه این اثر انقدر کند پیش میره؟ از بین چند کتابی که از مجموعه استورم لایت اومده فقط همین کتاب اول که سه جلده ترجمه شده. من ناچار شدم کتاب دوم رو به انگلیسی بخونم.تو کتاب دوم نه تنها از جذابیت داستان کم نمیشه، بلکه تازه داستان شروع میکنه به شکل گرفتن و جالبتر شدن.امیدوارم ناشری پیدا شه که قدر این اثر باشکوه رو بدونه و با جدیت و سرعت بیشتر، بقیه کتابهای نوشته شده رو ترجمه و منتشر کنه
5
به عنوان کسی که از رمان های حماسی و فانتزی لذت میبرم باید بگم این رمان یکی از بهترین رمان هاییه که تاکنون خوندم...
شخصیت پردازی،سیر و آهنگ داستانی و مهم تر از اون پایان بندی این جلد واقعا لذت بخش بود.
امیدوارم جلد های بعدیم همین قدر عالی و بی نقص ظاهر بشن.
دوستانی که به این سبک کتاب ها علاقمندند کتاب های مرحوم دیوید گمل رو از دست ندن.