بدون توجه به بقیهی بچهها به طرف خانه دویدم. گریه نمیکردم. دندانهایم را با خشم فشردم و دویدم. باید طوری خبر را میگفتم که بیبی و بابا حالشان بد نشود. سوزش شدیدی کف پایم حس میکردم.
به پاهایم نگاه کردم. بدون کفش میدویدم. مهم نیست باید زودتر به مادرم و همسایهها میگفتم. به خانه که رسیدم صدای شادی و بازی بچهها میآمد، انگار نه انگار که منتظر ما و توپ بودند. آرام در را هل دادم و داخل حیاط شدم. کسی متوجه نشد. آنقدر گرم بازی بودند که مرا ندیدند. تا وسط حیاط که رفتم پای برهنه من توجه رحمن را جلب کرد و به طرفم آمد...