یکنفر یک پوستر به ورودی آهنی جلوی در خانه چسبانده است. در حقیقت پوستر نیست صفحۀ اول یک روزنامۀ محلی با تیتر درشت است. در بالا عکسی درشت از بدنهای خونی در داخل رستوران و اطراف رستوران که آشفته از حمله انتحاری است. تیتراژ بالای صفحه با درشتترین حروف نوشته بود: «حیوان نجس در میان خود ماست.»
خیابان مانند صحرا خالی است. یک لامپ کوچک نور خود را در خیابان میپاشید. همسایۀ روبهروییام کرکرهاش را پایین کشید. هنوز ساعت ۱۰ هم نیست ولی هیچنوری از پنجرهها بیرون نمیآمد.
کارمندان کاپیتان مشه از هیچنقطۀ خانه صرف نظر نکرده بودند. اتاق کارم آشفتهبازار بود. همانطور اتاق خوابها. تشکها چپه شده بودند و ملافهها روی زمین بودند. میزهای کنار تخت و کمدها خالی شده بودند. محتویات کشوها روی زمین بود؛ لباسزیرهای همسرم با دمپاییها و لوازم آرایشش روی زمین بود. عکسها را پایین آورده بودند تا ببینند پشت آنها چیست. حتی یک نفر یک عکس خانوادگی را پاره کرده بود. نه انرژی و نه تحملش را داشتم که به اتاق دیگر بروم و اوضاع را ببینم.
عکسم در آیینۀ روی کمد افتاده بود. خودم را نشناختم. کثیف بودم با چشمهای قرمز، گونههای فرورفته و ریش نزده؛ مثل یک قاتل بودم. لباسهایم را در آوردم و وان را پر از آب کردم. در یخچال کمی غذا برای خوردن پیدا کردم و مثل یک غول آنها را در دهان چپاندم. با دستهای کثیف، غذا را در دهان گذاشته و از بزرگی لقمهها به خفگی افتادم. یک ظرف میوه، یک بشقاب گوشت سرد و دو بطری آبجو را یکجا خوردم و انگشتهای سسیام را یکی یکی لیسیدم.
از جلوی آینه که میگذشتم دیدم که لخت لخت هستم. به خاطر نمیآوردم که بعد از ازدواج هرگز اینطور در خانه چرخیده باشم. سیهم قانونهای مخصوص خودش را داشت.
سیهم...
چهقدر همه اینها از من دور است. در وان نشستم. آب استخوانهایم را گرم کرد. چشمهایم را بستم و خودم را در گرمی آب رها کردم.
خدای من! کیم یهودا در داخل دستشویی ایستاده بود و با ناباوری به من نگاه میکرد. به راست نگاه کرد، به چپ نگاه کرد و دستهایش را به هم کوبید. مثل اینکه نمیتوانست آنچه را میبیند باور کند. با سرعت یکی از کابینتها را باز کرد و به دنبال حوله گشت. با ترس و ناباوری گفت: «تمام شب اینجا بودی؟ «لعنتی، عقلت را از دست دادهای؟ ممکن بود در آب خفه شوی!»
برایم دشوار است که چشمانم را باز نگه دارم. شاید بهدلیل نور آفتاب. آرام آرام متوجه شدم که تمام شب را در وان بودهام. آب سرد شده بود. تمام بدنم خشک شده بود و تکان نمیخورد. رانها و پشت دستهایم کبود بود. نمیتوانستم جلوی بههم خوردن دندانهایم را بگیرم.
«امین! میخواستی با خودت چه کارکنی؟ بلند شو و همین الان از اینجا بیرون بیا حتی از نگاه کردن به تو به حال مرگ میافتم.»
کمکم کرد از وان بیرون بیایم مرا در حوله پیچید و از سرتا پا شروع به ماساژ دادنم کرد مثل طوطی تکرار میکرد: «باورم نمیشود. چطور وقتی تا گردن در آب بودی خوابت برد. اصلاً نفهمیدی؟ امروز صبح احساس بدی داشتم چیزی به من گفت که قبل از رفتن به بیمارستان باید به اینجا بیایم. نوید درست بعد از آزادیات به من زنگ زد. دیروز ۳ بار اینجا آمدم ولی تو هنوز به خانه نیامده بودی. فکر کردم به خانه یکی از دوستان یا اقوامت رفته باشی.»
مرا به طرف اتاق راهنمایی کرد؛ تشک را روی تخت گذاشت و مرا روی آن دراز کرد. ماهیچههایم سختتر و سخت تر میلرزید و استخوان فکم در حال شکستن بود.
«میروم که برایت نوشیدنی گرمی درست کنم.»
یک پتو روی من انداخت.
صدای او را از آشپزخانه میشنیدم که میپرسید این کجاست و آن کجاست هنوز فکم میلرزید و سخت بود که کلمهای را از دهانم خارج کنم. زیر پتو مثل یک جنین جمع شدم. خودم را تا جایی که میتوانستم مچاله کردم تا اندکی گرم شوم.
کیم برای من یک کاسه بزرگ تیسانه (tisane) آورد. سرم را بالا گرفت و مایع شیرین را قاشق قاشق به دهانم ریخت. گرمی از دهانم شروع شد و به سینه رسید و به معدهام رفت. بهشدت میلرزیدم به نحوی که برای کیم سخت بود مرا نگه دارد. ظرف را کنار گذاشت، بالشهایم را درست کرد و کمک کرد که دراز بکشم.
«کی به خانه رسیدی؟ دیشب یا امروز صبح؟ ورودی جلویخانه امروز صبح باز بود. ترسیدم که اتفاق بدی برایت افتاده باشد. هر کسی میتوانست داخل خانه شود.»
هیچ چیز به ذهنم نمیرسید که به او بگویم. به من گفت که قبل از ظهر جراحی دارد. سعی کرد کارگر خانه را پیدا کند تا خانه را تمیز کند؛ ولی تلفن دایم روی پیغامگیر میرفت.
کیم ناراحت بود که مرا در خانه تنها بگذارد و تمام تلاشش را کرد تا راه حلی پیدا کند. وقتی دمای بدنم را چک کرد کمی آرام شد و بعد از درست کردن غذایی برای من قول داد که به سرعت پیش من برگردد.
ندیدم چه موقع خانه را ترک کرد. فکر کنم که خوابم برد....
صدای در ورودی خانه مرا از خواب بیدار کرد. پتو را کنار زدم و پشت پنجره رفتم. دو جوان با کلی کاغذ زیر بغلشان دور خانه میچرخیدند. چمن خانه با کاغذها و عکسهای بریدهشده از روزنامه پوشیده شده بود. چند ولگرد جلوی خانه ایستادهاند. فریاد زدم: «بروید بیرون».
نمیتوانم پنجره را باز کنم؛ پس در را باز کرده و بیرون پریدم. جوانها و من با سرعت دویدیم. با عجله در خیابان دنبالشان کردم.
«تروریست کثافت! گه کثافت! عرب خائن.»
صدای دشنامها نزدیک بود. ایستادم؛ کمیدیر شده بود. دو مرد عصبانی مرا گیر انداختند؛ دو مرد ریشو با موهای بافته مرا متوقف کرده و رویم تف انداختند. مرا به اینطرف و آنطرف هل میدادند:
«این جدیدترین مدل تشکر کردن است عرب کثافت؟ با گاز گرفتن دستی که تو را از کثافت بیرون کشید؟»
سایهای به پشت من آمد و از پشت به من لگد زد. آب دهانش روی صورتم افتاد.
«خانهای را که در آن زندگی میکنی نگاه کن حرامزاده! چقدر طول میکشد تا تشکر یاد بگیری؟»
مرا دوباره هل دادند و شروع به تکان دادن من کردند.
«باید اینجا را از نجاست پاک کنیم.»
با یک لگد روی زانوهایم خم شدم. لگد دیگری مرا صاف کرد. دماغم چاک خورد و بعد لبهایم. دستهایم به اندازۀ کافی قدرت نداشت که از من محافظت کند. بارانی از مشت و لگد به سر و روی من بارید و زمین زیر پاهایم شروع به لرزیدن کرد.
جلوی خانه دراز کشیده بودم که کیم از راه رسید. حملهکنندهها دنبالم کرده بودند و مرا به حیاط خانه رانده و به مشت و لگد زدن ادامه داده بودند؛ حتی بعد از اینکه روی زمین افتاده بودم. چشمهای از حدقه بیرون زده و دهانهای کف کردهشان باعث شد فکر کنم قصد کشتنم را دارند. حتی یکی از همسایهها برای کمک بیرون نیامد؛ حتی کسی حاضر نشد پلیس را به کمک من بفرستد.
کیم گفت:
- «باید تو را به بیمارستان ببرم.»
- «نه، بیمارستان نه، نمیخواهم به آنجا برگردم.»
- «فکر کنم جایی در بدنت شکسته است.»
- «پافشاری نکن. لطفا نکن!»
- «در هیچشرایطی امکان ندارد بگذارم اینجا بمانی آنها تو را میکشند.»
کیم مرا به اتاق برد، لباس پوشاند و چند تکه لباس توی یک ساک گذاشت و مرا به داخل ماشین هل داد. دو مرد مو بافته معلوم نیست دوباره از کجا سر رسیدند؛ با نگاههای هوشیار: «بگذار بمیرد. او یک تکه کثافت است.»
کیم سعی کرد با سرعت دور شود. در خیابان مثل میدان مسابقه گاز میداد. مستقیم به یک کلینیک سرپایی در نزدیکی «یافو» رفتیم. از بدنم عکس گرفتند. هیچ شکستگیای در کار نبود؛ اما خونریزی داخلی وحشتناک بود. یک پرستار زخمهایم را ضدعفونی کرد و خون روی لبها و بینیام را تمیز کرد و گفت داخل بدنم متورم و پر از خون است.
اتاق را لیلی کنان با پانسمان بزرگ دور دست راستم ترک کردم.