اسب را همان شب برات آمد و از طویلۀ ما برد. به قدری که بتواند برای خودش یک کُت بخرد، به برات پول داده بودم. رفتم که بخوابم و کمی استراحت کنم. باید صبح زود بیدار میشدم و روی سرودی که بنا بود آماده کنم، کار میکردم. رودابه هنوز بیدار بود و منتظر. همیشه همینطور بود، تا من نبودم، نمیخوابید. نگران بود و دلهره داشت. حتی خواستگارهایش را به خاطر من رد میکرد. به خاک مادرمان قسم یاد کرده بود که تا نوروز سر و سامان نگیرد، محال است به خانۀ بخت برود. بارها به من گفته بود که آرزو دارد یک چشمش کور باشد و در عوض من با سمانه ازدواج کنم و آرزوی قلبی پدر و مادر مرحوممان را برآورده کنم. ولی دلم رفته بود و خیال بازگشت نداشت. باید حالا حالاها صبر میکردم و منتظر قضا و قدر میماندم تا تقدیر چه میخواست. تازه اگر زیبا هم مرا دوست میداشت، کدخدا و زنش دو مانع بزرگ دیگر بر سر راهم بودند. مخصوصاً بیبیگوهر که بنا داشت دخترش را در قبیلۀ خودش شوهر دهد. پس با این حساب من هم به خود ظلم میکردم و هم به خواهرم که باید آنقدرها صبر میکرد تا گذشت زمان مشکلم را حل کند. حالا یک ماه بود یا یک سال و دو سال و بیشتر، آن را فقط خدا میدانست.