مندلن در اطرافش زمزمههایی میشنید. حقیقتِ وحشتناکِ این مکان برای او بهتر از سایرین روشن بود، او میتوانست حرفهای خودِ قربانیان را بشنود.
او با خود فکر کرد: چقدر زیاد... تباهی زیادی به اشتباه به بار اومده. فقط همین معبد هم به تنهایی تعادل رو خیلی بهم ریخته.
برادر الدیزیان نمیدانست "تعادل" دقیقاً چیست. اما میدانست که اتفاقات مخوفی که در خلوتگاههای درونیِ معبد، طی سالهای اخیر رخ داده، قطعاً "تعادل" را آلوده کرده. این بیشتر از تمامی مرگهای آن شب او را آزار میداد، هرچند که در مجموع، مرگ و میرها هم اثر خوبی بر روی او نداشتند.
موضوع لیلیث هم بود... یا لیلیا، کسی که او، سرنتیا و دردناکتر از همه، الدیزیان، میشناختند.
سرنتیا مثل گربهای عجول به جلو و عقب راه میرفت. چشمانش پیوسته بر درهایی بود که توسط برادرش کاملاً "قفل" شده بودند. سایر پیروان الدیزیان مشتاقانه در تالارها پخش شده بودند و وسایل تجملاتی را نابود میکردند، بیتوجه به آتشی که سایر بخشهای ساختمان را فراگرفته و سرانجام به اینجا هم میرسید. مندلن که میدانست هنوز کاملاً پیروز نشدهاند، به صداها توجه میکرد، حتی به صدای راهبان و صلحبانان مُرده. البته صدایی از مورلوها به گوش نمیرسید، آنها مخلوقاتی بودند که مدتها قبل مُرده بودند. او به دقت گوش داد، روی آنها که بهنظر مربوطتر از سایرین بودند تمرکز میکرد.
مندلن با حسرت فکر کرد: ما چقدر ساده بودیم، برادرهای کشاورز توی یه دهکدهی کوچیک، قرار بود کل عمرمون زمین رو شخم بزنیم و از حیوونها نگهداری کنیم. تقصیر لیلیث بود که کار به اینجا رسید، لیلیث که الدیزیان را انتخاب کرد تا برایش سربازی باشد در کشمکش فرازمینی، بین شیاطین و فرشتگان بر سر تکهسنگی ترحمانگیز که نامش را پناهگاه گذاشته بودند.
دنیای مندلن.
او نه خودش و نه برادرش را قهرمانی برای انسانیت نمیدانست. ولی برای الدیزیان نقش ویژهای در نظر گرفته شده بود که اکنون دیگر نمیتوانست آن را کنار بگذارد. ظاهراً تقدیرهمهچیز به تصمیمی که او میگرفت بستگی داشت. مندلن تنها میتوانست تلاش کند در کنارش باشد و از هرگونه حمایتی که میتوانست، دریغ نکند.
نگرانی شدید، افکار عمیقاش را بهم ریخت. صداها قطع شد، همه بهجز یکی که به آنجا تعلق نداشت. صدا قویتر و زنده بود، صدایی بود که مندلن را آرام کرده و طی تغییرات اسرارآمیزش، او را هدایت کرده بود.
صدا گفت: «مراقب دستهای سه تَن باش... اونها بههمهچیز چنگ میزنند و بعد در چنگالهای مرگبارشان، نابود میکنند...»
مندلن با شنیدن این سخنان مرموز، اخم کرد. این حرفها چه معنایی داشتند...
مندلن با حرارتی که چندین روز بود کسی در او ندیده بود، فریاد زد: «سرنتیا! با همه هستم! از مجسمهها دور بشید...!»
ولی اخطارش برای برخیها دیر شده بود. تندیسهای غولپیکر که گویی زنده بودند، به جلو خم شدند. پتک سنگین بایلا بر سر دو توراجایی فرود آمد و آنها را زیر خود له کرد. دیالون با لبهی الواحاش به یک پارتاییِ درمانده کوبید.
مفیس... مفیس با دستانش زنی را گرفت و به سختی فشار داد. حتی مندلن هم با دیدن نتیجهی سهمگین این کار، دچار تهوع شد.
صدای خراشیده شدن سنگها مثل نالهی دستهجمعیِ ارواح، در تالارِ بزرگ پیچید و مجسمهها از جایگاهشان به میان مهاجمان آمدند. افرادی که تاکنون خاطر جمع بودند، حال بهسمت درهایی که از آن وارد شده بودند عقب میرفتند. ولی حال آن درها نیز بسته بودند... و این کار الدیزیان نبود.
درست زمانی که دیالونِ غولپیکر نگاهش را بهسویش چرخاند، مندلن گفت: «لیلیث...» تندیس عظیم، پتکش را بلند کرد. «حتماً کار لیلیثه...»
***
الدیزیان در تالار پرستشگاه با گامهای بلند حرکت میکرد. چشمان و سایر حواسش کاملاً هوشیار بود. تندیسهای دیالون به الدیزیان چشم دوخته بودند. بهنظرش تصاویری که قرار بود رئوف بهنظر بیایند بیشتر مسخره بود.
او با اخمی در چهره اندیشید: تو دیگه چه اهریمنی هستی، دیالون؟ اسم واقعیات چیه؟