الیاس جان!...
خبر دادند که داری برمیگردی... بعد از سیسال، یکسالکم... اما نه با پای خودت!
نگفتند کِی میرسی... ولی از وقتی شنیدم از مرز رد شدهای، بیتاب شدهام... دارم برای دیدنت لحظهشماری میکنم!
چند سالی بود که حس و حالی شبیهِ این را در کوچه و خیابان ندیده بودم... یکدلی و یکرنگی، کیمیا شده!
نمیدانی چه حالی دارم؛ از بس حرف نگفته دارم نمیدانم از کجا و چطور شروع کنم.
به جای این که تو بغض داشته باشی، انگار بغض بیخ گلوی من را گرفته است!
برای همین، حرفهایم را برایت مینویسم تا از یادم نرود.
از این حرفها بگذریم... ماندهام چطور توی رویت نگاه کنم!
با خودم قرار گذاشته بودم چندجایی بروم ولی هیچجا نرفتهام.
یکیشان که خیلی دوست داشتم بروم، جشن بهارنارنج لنگرود بود... در ارتفاعات پرشکوه.
به خاطر سرمای دیرهنگام اردیبهشتماه، یکیدوهفته جشن را به تأخیر انداختهاند. تقدیر را میبینی؟! حالا خبرآوردهاند که تو داری میآیی، آن هم در بهار!...