وقتی مجبور می شدم به سفر بروم، بچه ها را به خواهر شوهرم میسپردم، اما خیلی زود فهمیدم این فرانکو بود که از آنها مراقبت میکرد؛ اوعموماً در اتاقش می ماند، و در سخنرانیها حضور نداشت، به رفت و آمدهای دائمی اهمیت نمیداد، اما به دختران من علاقه داشت. اگر لازم بود برایشان غذا می پخت، با آنها بازی میکرد و با این روش به آنها درس میداد. دده افسانهی «منینوس آگریپا» را از او شنیده بود، و وقتی برای اولین بار به مدرسهی جدیدی که تصمیم داشتم او را ثبت نام کنم رفتیم، موضوع افسانه «منینوس آگریپا» را بیان کرد. او می خواست در عالم بچگیاش اطلاعات خود را به دیگران اثبات کند. با خنده درباره «منینوس آگریپا» صحبت میکرد؛ نجیب زادهای که با صحبتهای خود مردم را عصبانی می کرد و نمی توانست درک کند که شکم سیر از حال گرسنه خبر ندارد. همچنین اطلاعات جغرافیایی اندکی درباره نقشه ی بزرگ جهان با توزیع ناعادلانه ثروت و فقر که هردو غیرقابل تحمل هستند، آشنا شده بود. دائم تکرار میکرد:این بزرگترین بی عدالتی است.
یک روز عصر وقتی ماریاروزا در خانه نبود، فرانکو با اشاره به بچه ها که دنبال او میدویدند گفت: "تصور کن، آنها می توانستند بچه های من باشند."به او گفتم:خُب اگر تو بچه داشتی الان باید چند سال بزرگتر بودند." و او گفت بله. درحالیکه به کفش ها خیره شده بود چند لحظه او را نگاه کردم. او را در ذهنم با دانش آموز پولدار و باسواد ۱۵ سال قبل مقایسه کردم: همان بود ولی نبود. دیگر کتاب نمیخواند، نمینوشت، طی سال های گذشته کمتر در اجتماعات و مناظرات حضور داشت. در مورد مسائل سیاسی – که تنها علاقهی واقعی اش بود – بدون باور قبلی صحبت می کرد؛ در عوض به شدت به تمسخر مزخرفات خودش در مورد فجایع علاقه داشت.او با لحن خاصی به فهرستی از فجایع اشاره می کرد که به نظر خودش قریب الوقوع بودند: اول؛ شکست انقلابی طبقهی کارگر، دوم؛ آوارگی حتمی میراث سیاسی سوسیالیست ها و کمونیست ها که قبلاً با درگیری همیشگی آنها تحریف شده بود که نقش مهمی در حمایت از سرمایه داشت، و سوم؛ پایان هر فرضیه ای درباره تغییر که هر آنچه بود را باید بپذیریم. پرسیدم:" واقعاً فکر میکنی اینطور تمام می شود؟"
باخنده گفت: " البته. اما میدانی که من یک حریف ماهرم و اگر بخواهی با نظریهای ضد نظریه من پیش بیایی، دقیقاً عکس آن را ثابت می کنم: کمونیسم اجتناب ناپذیر است، دیکتاتوری طبقه ی کارگر بالاترین شکل دموکراسی است، اتحاد جماهیر و چین و کره شمالی و تایلند خیلی بهتر از ایالات متحده اند، خونریزی در موارد خاص یک جنایت است و در مواردی نه. ترجیح میدهی اینطور ادامه دهم."
این روحیاتش باعث شد تا دوباره او را مثل یک پسر جوان ببینم.
یک روز صبح پیِرتو تنها و بدون دوریانا آمد. انگار می خواست بداند دخترهایش در چه شرایطی زندگی می کنند؛آنها را به کدام مدرسه فرستاده ام، آیا راضی هستند یا نه. لحظه ی سختی بود. شاید بچه ها درباره نحوه ی زندگی ما اغراق کرده بودند. پس اول با خواهرش و بعد با من بحث کرد، و به هر دو ما گفت که غیر مسئولیم. کنترلم را از دست دادم و فریاد کشیدم:" حق با توست، آنها را ببر، از آنها مراقبت کن، با دوریانای عزیزت." درآن لحظه فرانکو از اتاقش بیرون آمد، با مهارت خاصی شروع به صحبت کرد، که در گذشته باعث می شد کنترل جلسات مهم را به دست گیرد. او و پیِرتو با بحث آموزنده ای در مورد زوج، خانواده، مراقبت از بچه ها و حتی افلاطون، بخشیدن ماریاروزا و من به صحبت خود پایان دادند. پیِرتو در حالیکه صورتش برافروخته و عصبی بود رفت، با این حال خوشحال بود که فردی پیدا شد تا با او یک صحبت متفکرانه و متمدنانه داشته باشد.
وقتی نینو بدون اطلاع قبلی آمد آن روز برایم وحشتناک تر شد. خسته از رانندگی طولانی بود. ظاهر خوبی نداشت. اول فکر کردم با میل خودش برای تصمیم گیری در مورد سرنوشت من و بچه ها آمده است. امیدوار بودم بگوید: کافی است، من شرایط را درست کرده ام و با هم در ناپل زندگی می کنیم. اما اینطور نبود.ما به اتاقی رفتیم و بدون مکث در حالیکه صورت و سرش را خم می کرد برخلاف انتظارم گفت جدا شدن از همسرش غیر ممکن است. آشفته بود، سعی می کرد مرا بغل کند، سعی می کرد توضیح دهد با ماندن در کنار اِلنورا مرا از دست نخواهد داد و با هم زندگی می کنیم. یک لحظه دلم برایش سوخت؛ مشخص بود که واقعاً عذاب می کشد. اما در آن لحظه اصلاً به این مسئله توجه نکردم و با تعجب به او نگاه کردم.
" چه می گویی؟"
" نمی توانم اِلنورا را ترک کنم، اما بدون تو هم نمی توانم زندگی کنم."
" پس اگر درست فهمیده باشم، پیشنهاد تو به عنوان یک راه حل منطقی این است که نقش معشوقه ات را داشته باشم و زندگی با همسرت را قبول کنم. "
" منظورت چیست؟ اینطور نیست."
به او حمله کردم:" البته که اینطور است." و به در اشاره کردم: از حقه هایش خسته شده بودم، از تفکراتش، از هر کلمه ی لعنتی که بر زبان می آورد. بعد با صدایی از اعماق سینه اش مثل فردی که رفتار خودش را توجیه می کند، چیزی را برایم اعتراف کرد – گریه کرد – که نمی خواست دیگران به من بگویند، و خودش آمده بود تا بگوید: اِلنورا هفت ماهه باردار بود.