ناتو درگیر بحثهای گوناگونی درباره آوارگان، آلمانیهایی که از لهستان با تیپا بیرون انداخته شدهاند، مردمان آلمان شرقی، پناهندگان به آلمان غربی، فلسطینیها، ارامنه، یهودیان رانده شده از تونس و لیبی، فرانسویان رانده شده از کولونهای الجزایر است. مسلما آوارگان دیگری در آینده بر اینها اضافه خواهند شد. بهطور متعارف گفتوگوهایی میان نظامیان درباره وقوع جنگ درمیان است.
این فکر به مغزم راه یافت که من هم از شمار آوارگانم، غریب مانده از خانه، با احساساتی رقیق و بیتردید با خاطراتی آشفته و آرزوی داشتن زندگی بهتر در کشوری دیگر؛ با احساس ناوابسته بودن به هیچ جمع و محفلی و زندگی را در ارتش آمریکا، در تبعید میگذرانم. اگرچه به من غذا، پوشاک و بیش از حقم با دست و دلبازی پول توجیبی میدهند. ارتش آمریکا بیش از حقم به من میدهد، برای آنکه نه استعداد چندانی دارم، نه جاهطلبی و برتریجویی. تصور نمیکنم هرگز بتوانم در کشور خودمان اینچنین تغذیه شوم، اینچنین بپوشم و اینچنین درآمد داشته باشم.
من هیچ تعهد و وابستگییی ندارم، آنقدر که میتوانم بگویم آدمی سرگشته هستم. تنها تعهد من به مونیکاست، آن هم تعهدی موقتی است. یک تغییر در وضع پستهای موجود، انتصاب سرهنگ در رأس یک واحد نظامی در یونان یا گوآم(۵۰) و اگر سرهنگ مطمئن نباشد که در محل جدید مأموریت خود بتواند همبازی تنیس بیابد، دیگر در اینجا نخواهم بود و یا تغییری در فرماندهی و صدور فرمانی از واشنگتن از طرف کسی که زنده و مرده من برایش فرقی ندارد و یا پیشنهاد شغلی برای مونیکا در کشوری دیگر این وابستگی و این تعهد را هم نابود خواهد کرد.
تعهد من نسبت به مونیکا چیزی فراتر از یک امر تصادفی و وابسته به جریانات و وقایع نیست، این اواخر مونیکا خیلی دل واپس و خودخور شده. چندین بار دیدهام که متفکرانه در بحر من فرو رفته. چشمهایش خبر خوش نمیدهد، این اوج خودخواهی من است اگر فکر کنم خودخوری و در فکر فرو بودن مونیکا ناشی از غم از دست دادن من است.
بیلی آبوت بعد از صرف یک غذای گوارا در رستورانی که بر گراند پالاس بروکسل اشراف داشت، با لباس غیر نظامییی که به تن کرده بود، احساسِ در فضای صلح زیستن و بیهراس از تهدید جنگ بودن را داشت. در حالیکه دست در بازوی مونیکا داشت به خیابان سرد شب پای نهاد. بهای شام گران تمام شده بود، اما به قیمتی که پرداخت کرده بود، میارزید و همانطور که در کلیه کتابهای راهنمای جهانگردی بروکسل توصیف شده بود، رستوران از جملهی بهترینها بود. بهعلاوه، امروز بعدازظهر در کنار سرهنگ تنیس چهار نفره بازی کرده بودند و شصت دلار برنده شده بود. سرهنگ خوره تنیس بود و هر روز لااقل یک ساعت تنیس بازی میکرد و همانطور که شیوه همه فارغالتحصیلان وست پوئینت است، دوست داشت که برنده شود.
سرهنگ بازی تنیس بیلی را زمانی دیده بود که وی دوره مقدماتی سربازی را میگذراند و از استیل بازی او خوشش آمده بود. برای آنکه خونسرد و زیرکانه بازی میکرد هر چند که خود سرهنگ میتوانست با دو برابر قدرت بیلی به توپ ضربه بزند، اما بیلی فرز و چابک بود و به آسانی میتوانست در بازی دو نفره سه چهارم زمین را کنترل کند. از آنجا که سرهنگ چهل و هفت ساله بود، احتیاج به کسی داشت که بتواند سه چهارم زمین را بهطور کامل بپوشاند. حالا دیگر بیلی سرباز صفر نبود، بلکه گروهبان رسته ترابری بود، شغلی که علاوه بر حقوق گروهبانی، درآمد قابل توجهی نیز داشت، بدینترتیب که خودروها را در اختیار افسرانی میگذاشت که در رسته موتوری نبودند و از این طریق انعام خوبی دریافت میداشت و مواردی را که زیر جلی بنزین ارتش را به بهای کمتر از بهای بنزین شهر به افسران میفروخت و پولش را به جیب میزد، کم نبود؛ سرهنگ همچنین بیلی را به ناهار دعوت کرده بود. همانطور که همیشه خودش میگفت دوست داشت بداند سربازان وظیفه چهطور فکر میکنند و در چشم همسر سرهنگ، بیلی جوان خوشقیافهیی بود و با او بهخصوص وقتی لباس شخصی به تن داشت، همانند یک افسر رفتار میکرد. همسر سرهنگ نیز، بازی تنیس را دوست داشت و امیدش این بود که سرهنگ یکی دو ماهی به مأموریت فرستاده شود و بیلی را برای او بهجای گذارد.
سرهنگ گاهگاهی میگفت: "این ارتش همان ارتش قدیمی نیست، اما این وضعیت بینظیر را باید حفظ کرد." تا وقتی که سرهنگ، افسر فرمانده است، خطر اعزام بیلی به ویتنام وجود ندارد.
بیلی میدانست با لطف داییاش و نفوذی که در واشنگتن دارد، توانسته از گزند آتش دشمن مصون بماند و یک روز امتنان خود را به او نشان خواهد داد. همین حالا در جیبش پاکتی از داییاش داشت که متضمن چکی به مبلغ هزار دلار بود. سرچشمه کمکهای مالی مادرش خشک شده بود و مونیکا که از طریق خود بیلی مطلع شده بود داییاش پولدار است، او را واداشته بود تا نامهیی بنویسد و از داییاش تقاضای پول کند. درباره اینکه پول را برای چه میخواهد، مونیکا رمزآلود باقی مانده بود.
شما قرار نیست بقیه جلدای گروهان سیاه و مهزاد رو بذارید؟ چرا مرگ دارید؟
چرا اذیتمون میکنید؟
همونطور که ما رو اذیت میکنید انشاءالله یکی دیگه هم شما رو انقدر اذیت کنه تا بفهمید.
همش یه مشت کتاب بیارزش میذارید.
دروغگو ها