آرمین رفته بود، چون مسافری که باید میرفت. با آنکه کل آشنایی ما به دو ماه هم نکشیده بود، اما احساسی که نسبت به او در دلم شکل گرفته بود احساس عجیبی بود. انگاری سالها او را میشناختم نمیدانستم چقدر دوستش دارم. اما بیشتر از آنی بود که من خودم را دوست داشتم. کار من از عاشقی گذشته بود اما..... اما از احساس او هیچ نمیدانستم. تنها دلخوشی دل ساده من، خاطرات عروسی و لب دریا بود که با یادشان دل تب دارم را آرام میکردم. احساس میکردم دارم اشتباه میکنم اما دلیل آن را میدانستم.
آرمین چون سابق نبود حس میکردم در پس حرفها و حرکات اوهوس یا بازی بچگانه نهفته بود، و من ندانسته نامش را عشق گذاشته بودم.
خدای من عاشق شده بودم اگر آرمین فراموشم کرده باشد، اگر برای او حکم سرگرمی چند روزه را داشتم، اگر او مرا از یاد برده باشد چه کنم؟ من زندگی را بی او نمیخواستم. نمیتوانستم با خاطره او در این شهر زندگی کنم با این افکار یکباره یاد سعید افتادم او حق داشت وقتی از دختر مورد علاقه اش نه شنید از این شهر برود. حتما این شهر پراز خاطره او بود.