احساس می کردم کسی در حیاط قدم می زند، صدایی آرام سکوت شبانه ی پاییزی را میشکست، نمی دانم باز چند ساعت غرق گذشته هایم بودم! ساعت حوالی سه نیمه شب را نشان می داد وچون دیوانگان هنوز بیدار به گوشه ای زل زده و گذشته را مرور می کردم، مرور که نه، دوباره زندگی می کردم. گوش هایم را تیز ترکرده و دیدم که صدا همچنان به گوش میرسد. یعنی این موقع شب مرادعلی در حیاط بود؟ چه کاری داشت؟
چراغ اتاقم را خاموش کردم، کنار پرده رفتم، از پشت پرده زیر نور کمرنگ چراغهای بالای درب ورودی حیاط کسی را دیدم، تعجب کردم، دقیق تر شدم حتی پرده را کنار زدم، مرادعلی بود با چمدانی در دست، آرام در حالیکه گویا برای اطمینان از امنیت خانه هنوز هم چون هر شب اطراف را می پایید جلوتر می رفت؛ کنار در رسید، چمدانش را زمین گذاشت، در حالی که چشمش به در و دیوار بود دگمه های پالتویی را که می توانستم مطمئن باشم تا بحال تنش ندیده بودم محکم کرد و من بی اختیار به یاد "رادنیا" افتادم که هنوز نتوانسته بودم سراغش را از مرادعلی بگیرم ولی به محض اتمام این مرخصی اش در اولین موقعیت مناسبی که پیش آید از او می پرسم وشاید سر از این راز درمی آورم.