تا به حال پدر، عبدالله را کتک نزده بود. بنابراین وقتی دستش به سنگینی تمام برگونه ی عبدالله نواخته شد،دقیقاً بالای گوشش محکم و ناگهانی اشک هایی ازتعجب ازچشمان عبدالله سرازیر شدند.اوبه سرعت اشکهایش را پاک کرد.
پدر از میان دندانهای بهم فشرده اش گفت:«برگرد خونه»
عبدالله از پشت سرش صدای گریه کردن پری را شنید.
سپس پدر او را دوباره کتک زد، محکم تر و این بار به سمت چپ صورتش زد.سرعبدالله به پهلو پرت شد.صورتش سوخت و اشک های بیشتری فواران کردند.گوش سمت چپش زنگ می زد، پدر دولا شده بود، طوری خم شده بود که صورت سیاه و پرچینش،بیابان وکوهستانها وآسمان ها را با هم تحت شعاع قرار داده بود.
او با نگاهی غمگین گفت:«پسر بهت گفتم برگرد خونه.»
عبدالله چیزی نگفت.اوبه سختی آب دهانش را قورت داد وچپ چپ پدرش را نگاه می کرد و پلک می زد تا چشمانش را از نور آفتاب در امان نگاه دارد. ازواگن قرمز بالای سرش، پری اسم اورا فریاد میزد، صدایش بلند بود و ازترس می لرزید. «عبدالله!»
پدر اورا با نگاهی نافذ زیر نظر داشت وآهسته به سمت واگن به راه افتاد. پری ازرخت خوابش دستش را به سمت عبدالله دراز کرده بود. عبدالله دستان او را گرفت، سپس چشمانشرا با کف دست هایش پاک کرد وبه دنبال آنها به راه افتاد.
چندی بعد، پدرسنگی به سمت او پرتاب کرد، مثل زمانی که بچه های شاد باغ به سگ پری که شوجا نام داشت، سنگ پرتاب می کردند. با این تفاوت که آنها منظورشان اذیت وآزارشوجا بود.سنگ پدر چند قدم جلوتر از عبدالله به زمین افتاد.اوصبر کرد وزمانی که پدر وپری به راهشان ادامه دادند، عبدالله بار دیگر به دنبال آنها به راه افتاد.
بالاخره، زمانی که آفتاب به اوج خود رسیده بود، پدردوباره توقف کرد.او به سمت عبدالله برگشت،کمی فکر کرد و با دست اشاره کرد.
او گفت:«دست بردار نیستی.»
ازتخت خواب درون واگن، پری سریعاً دست عبدالله را گرفت.او به عبدالله نگاه می کرد وچشمانش پر ازاشک بودند.اواز میان شکاف دندانهایش طوری به او لبخند می زد انگار تا زمانی که عبدالله را درکنارش دارد، اتفاق بدی برایش رخ نخواهد داد.عبدالله انگشتانش را به دوردستان اوبست،مثل زمانی که او وخواهرش هرشب دست دردست درتختخوابشان میخوابیدند و سرهایشان کنار هم بودند وپاهایشان را بهم گره میکردند.
پدرگفت:«توبایدخونه می موندی.بامادرت واقبال،همانطورکه قبلاً گفته بودم.
عبدالله فکر کرد. اون زن توئه. مادرم رو دفن کردیم. ولی اومیدانست که باید این حرفها را در سینه خفه کند قبل ازاینکه از دهانش بیرون بیایند.
پدرگفت:«بسیارخب.پس راه بیفت. ولی گریه نداریم. فهمیدی؟»
«بله.»
«دارم بهت هشدار می دم گریه نداریم.»
ازآن به بعد،عبدالله درکنار واگن که روی زمین چاله چاله ای بیابان در حرکت بود، راه می رفت و دست پری را گرفته بود.آنها با خوشحالی بهم نگاه میکردند، برادر وخواهر،هیچ چیزی دیده نمی شد به جز درههای تنگ کبود وصخره های سنگی.بیایان درمقابل آنها بود، وسیع و فراخ.مانند این بود که بیایان فقط و فقط برای آنها خلق شده بود.هوا آرام و گرم بود و آسمان بلندوآبی بود.تخته سنگ ها روی زمین ترک برداشته،میدرخشیدند. تنها صدایی که عبدالله می شنید صدای نفسهای خودش وصدای غژغژ چرخ های واگن بود که پدر به سمت شمال می کشید.
چندی بعد،آنها برای استراحت کردن زیرسایه تخت سنگی توقف کردند. پدربا غرغر دسته واگن را به زمین انداخت. او ازشدت درد پشتش را قوس داد وصورتش را به سمت آفتاب گرفت.
عبدالله پرسید:«چقدر تا کابل مونده؟»
پدربه آنها نگاه کرد.نامش صبور بود. پوست صورتش تیره بود وصورتی زمخت،استخوانی وگوشه دارداشت، بینی اش مانند نوک شاهین بیابانی قوز داشت وچشمان فرورفته ای داشت.پدربه لاغری نی بود، ولی کار کردن زیاد بدنش را قوی کرده بود وماهیچه هایش مانند شاخه های درخت خیزران دور بازوهایش را گرفته بودند.او درحالیکه قمقمه آب را به سمت دهانش می برد، گفت:«فردا بعد از ظهراگه بجنبیم.»اوآب زیادی نوشید وسیب زیرگلویش بالا و پایین می رفت.
عبدالله پرسید:«چرا عمو نبی ما رو نرسوند؟ اون که ماشین داره.»
پدرچشمانش را به سمت او چرخاند.
«اون موقع لازم نبود اینقدر راه را پیاده بریم.»