مهتاب داشت خواب می دید که میان گله ی گاو ها ترسان ولرزان از شاخ زدن گاو می دود ومیخواهد از میانشان فرار کند ولی هرچه جلوتر می رفت با تعداد زیادتری از گاوها برخورد می کرد به نظرش راه گریزی برایش نمانده بود...سایه ی مردی او را به سمتی می خواند اورا وامی داشت که به او اعتماد کند شاید راه گریزی از آن جا بیابد.درفکر این بود که اصلا چرا باید به دنبال آن غریبه می رفت..وجوابش فقط این بود"شاید بتوانم از این جا فرار کنم.شاید..." آب خنکی که به صورتش می ریخت شبیه بارانی بود که ناگهان شروع به باریدن کرده بود.ودوباره با خود گفت:"آسمان به این صافی وابری هم تو آسمون پیدا نمی شود پس این آب از کجاست.؟"وناگهان با حالتی از شوک چشمانش را باز کرد...وبا دیدن مهران که با پارچ آبی بالای سرش ایستاده بود از جا پرید.:"اه مهران. تو این جا چه غلطی می کنی.خدای من خیسم کردی...وبا دست پیراهن خیسش را از بدن فاصله داد تا خیسی اش اورا سرما ندهد.مهران بلند می خندید ومهتاب هنوز از این که وسط خوابش اورا بیدار کرده است عصبانی بود...مهران روی لبه تخت نشست وگفت:"الان چه وقت خوابیدن است. می دانی ساعت چند است.؟"
مهتاب نگاهش را چرخاند ولی ساعتی دراتاق ندید که بداند چه وقت از روز است.
-:"مهران. تو این جا چه می کنی..؟"
مهران سری تکان داد وگفت:"خبر نداری. با قشون آمده ام. نمی دانستیم که شماها هم این جا هستید.به خانه تان رفتیم ولی مجید گفت که پدر ومادرتان به مسافرت رفته اند. ما هم جایی نداشتیم با قشون خانوادگی سمت خانه عمو فرخ یورش آوردیم."
مهتاب با چشمانی از تعجب گرد شده اشگفت:"وای. پس همه تان آمدین این جا."
مهران دوباره حرفش را تایید کرد وافزود:"متاسفانه. می دانم چقدر برای عمو سخت است این همه شلوغی راتحمل کندولی مجبوربودیم.باید امیدوارباشم که بقیه با موندن چندروزه دراین جا خسته خواهند شد ورفع زحمت کنند. "
صدای ظریف دخترانه ای که درچهار چوب در ایستاده بود ومی گفت:"مهران کور خوندی. ما حالا حالا ها هستیم. شما خیلی زرنگید که می خواهید تمام خانه دایی فرخ را خود تصاحب کنید واز طبیعت این جا تنها استفاده کنید."
مهتاب با دیدن "پریسا دخترخاله اش به سمتش رفت وگفت:"پریسا جان.خوشحالم که می بینمت. راستش من خودم این جامهمان هستم ونمی توانم برسرموندن ونموندن شمااظهارعقیده کنم ولی ازبودن شماخوشحال هم می شوم."ونگاهی به مهران انداخت که با گردن کج داشت نگاهشان می کرد.:"فکرمی کردم که یکی هم یار من باشد تو هستی.مهتاب تو هم.باورم نمی شود به دسته یاغی ها پیوسته باشی."
پریسا برایش شکلکی در اورد ومهتاب به ژست جدید مهران خندید.حق با مهران بود.جوان های فامیل همگی به سمت خانه دایی فرخ آمده بودند ومهتاب نمی دانست دایی شان از بودن همه درخانه اش آن قدرخوشحال است که میخندد یا از سر اجبار ورودر بایستی است که به همه ی آن هاخوشامد می گوید...نازلی ونغمه دختر خاله های دیگرش وساسان برادر پریسا وپسر خاله اش ومهران که تنها پسر دایی فریبرز بود همگی درخانه دایی فرخ اجتماع کرده بودند.مهتاب ازاین که دیگرتنها نبود می توانست خوشحال هم باشد ولی چندان ازحضور بقیه نمی توانست مطمئن باشد.مهتاب داشت به چهره دایی فرخ با دقت نگاه می کرد تا از احساس واقعی اش آگاه شود که مهران سر درگوشش کرد وگفت:"نگران نباش. می تواند تحمل مان کند."
مهتاب با لبخندی جواب داد:"من نگران خودم ومینا هستم. اگر شما را بیرون کند می توانید برگردید ولی من ومینا بی پناه...اوه نه. با مجید نمی شود تحمل کرد."
مهران دست جلوی دهانش گرفت تا بقیه متوجه خندیدنش نشوند.:"بازهم مجید. شما درست عین سگ وگربه پاچه هم را می گیرید."
-:"مادر م همین را می گوید."
مهران با تاسف سری تکان داد وگفت:"عمه جان مرموز شده بودند برای همین سفر ماه عسل بود.؟"
مهتاب به شوخی مهران خندید وگفت:"نمی خواست با سفارش های تو شوهرش را ورشکست کند."
-:"به خاطر چند تا سوغاتی ناقابل بود که پنهانی رفتند.؟"
مهتاب می خواست جوابش را بدهد که پریسا گفت:"چرا ما این جا نشسته ایم.بیایید از وقت مان خوب استفاده کنیم. زود باش مهتاب تو زودتر ازما این جا آمده ای مارا به جاهای خوب خوبش ببر که من حوصله خانه ماندن را ندارم."
ساسان گفت:"بگذار نفسی تازه کنیم. چقدر تو عجله داری."
ونغمه ادامه داد:"باید برنامه ریزی کنیم این مدت را به جاهای دیدنی برویم."
ونازلی افزود.:"چرا مهتاب. مهران از همه ی ما بیشتر به این جا می آید.به نظر دایی جانمان حوصله مهران را بیشتر دارد تا ماهارا.این طور نیست دایی فرخ.؟"
-:"شرمنده ام نکنید.همه ی شمارابه یک اندازه دوست دارم."که مینا کودکانه گفت:"اما مهران چیز دیگریست."
بقیه با هم خندیدند. ومهران مینا را روی پایش نشاند وگفت:"آفرین دختر خوب. تو از همه این ها زبان دایی را بهتر فهمیده ای."
داییفرخ برای رفع سوء تفاهم بلند شد وگفت:"قضاوت نکنید.مهران خودش میخواست با من باشد.شماها هرکدام تمایلی به ماندن درکوهستان را داشتید می آمدین. ولی این خودتان بودید که برای ماندن دراین جا رغبتی از خود نشان نمی دادید."
ساسان صادقانه اعتراف کرد.:"ما نمی دانستیم این جا این قدرسر سبز است. مهران دائم از روستایی تعریف می کرد که امکانات رفاهی اندکی دارد وطوری ازاین جا تعریف میکرد که به گمان ما آمد شما به آخر دنیا رفته اید وباید برای این غربت شما دل می سوزاندیم.
نگاه دایی به سمت مهران چرخید.مهران دودستانش رابا حالتی ازتسلیم بالا برد وگفت:"می خواستم ازاین دردسرها دور بمانید.بد کرده ام که با تعریف خلوت شما را برهم نزدم."