آینده ای که مال من، مال خودم بود. مثل هاله ای از مهتاب کمی روشنی داشت ولی بهتر از این بود که در قعر سیاهی ها دست و پا بزنم. من می رفتم جلو و با همین نور کم راهم را پیدا می کردم و همیشه به یادم می موند که زمانی ما سه نفر بودیم... من تو را ای عشق از کف داده ام هم خودم را هم تو را گم کرده ام آن من عاشق، من دیوانه، من نمی دانم کجا گم کرده ام من نشانی های خود را می دهم یک نفر باید مرا پیدا کند یک نفر باید که با طوفان عشق، این برکه خشکیده را دریا کند.