در کنار یک واگن قرمز ایستادهام که تک و تنها در نزدیکی یک انبار رها شده است. باد میوزد، موهایم را روی صورتم میریزد و سرما از قسمت گردن پیراهنم که باز است پایین میرود. وقتی اینقدر به کوه نزدیک میشوی، بادها خیلی شدید میوزند، گویی قله کوه دارد نفسش را بیرون میدهد. آن پایین، درهای آرام و دست نخورده قرار دارد. در این حین مزرعه ما مشغول رقص است: درختهای کاج و سرو به آرامی تکان میخورند و برنجاسپها و خاربنها میلرزند و در برابر هر باد یا جریان هوایی که نزدیک میشود، سر خم میکنند. پشت سرم، یک تپه کوچک وجود دارد که بالا میرود و به کوهپایه وصل میشود. اگر بالا را نگاه کنم، میتوانم هیبت تاریک شاهدخت سرخپوست را ببینم.
تپه مملو از گندمهای وحشی است. اگر درختان کاج و سرو و برنجاسپها را به عنوان تکنوازان در نظر بگیریم، این مزرعه گندم هم گروه باله این ضیافت خواهد بود. تک تک ساقههای آن هماهنگ با هم حرکت میکنند، مانند یک میلیون بالرین هستند که پس از فشار بادها، یکی از پس دیگری سرهای طلایی خود را خم میکنند. این واکنش تنها یک لحظه طول میکشد، و هر کسی که در معرض باد باشد این صحنه را میتواند ببیند.
همچنان که دارم به سمت خانهمان در دامنه تپه حرکت میکنم، شکل متفاوتی از حرکت را میبینم، سایههای بلند و سفت و سختی که لابهلای جریان هوا پیش میروند. برادرهایم بیدار شدهاند و دارند به بررسی آب و هوا میپردازند. مادرم را تصور میکنم که کنار اجاق ایستاده و گرم درست کردن پنکیکهای سبوس است. پدرم را در خیال خود میبینم که کنار در پشتی خانه خم شده، بندهای چکمههای نوک فلزیاش را میبندد و بعد از آن دستان پینه بستهاش را داخل دستکشهای جوشکاری قرار میدهد. در جاده زیر پایمان، اتوبوس مدرسه بدون توقف حرکت میکند.
فقط هفت سال دارم. ولی میتوانم درک کنم که بیشتر از تمام مسائل دیگر، یک ویژگی مهم است که خانواده مرا متمایز از بقیه میکند: ما مدرسه نمیرویم.