اگه بگم آروم بودم دروغ گفتم.دلم مثل سیروسرکه می جوشید.حتی برای اعلام نتایج کنکور هم اینقدراسترس نداشتم. همه اش خدا خدا می کردم یه جریانی پیش بیاد وهمه چی به هم بخوره. هرچند درمدت شش ماه گذشته انگارهمه چی دست به دست هم داده بود تا من با کله برم به سمت سرنوشتم. اون هم چه سرنوشتی! ازدواج با کسی که هیچ شناختی ازش نداشتم وحتی چهره اش روبه یاد نمی آوردم. باباممی گفت وقتی بچه بودیم هم بازی من بود.می گفت بارها منوسوار دوچرخه اش کرده بود...حتی برام تعریف می کردند زمانی که میومد خونه مون یک لحظه ازش جدا نمی شدم و سر سفره هم کنار اون می نشستم وشبها بعد ازاینکه به خواب می رفتم منو ازش جدا می کردند و جای خواب خودم می بردند. اما حالا اصلاً نمی دونستم در مورد کی دارند صحبت می کنند واگر توی خیابون می دیدمش مطمئناً نمی شناختمش.
هرچند که اصولاً دراین مورد یکمی هم کند ذهن بودم وعادت نداشتم به جزئیات چهره کسی دقت کنم وبه همین دلیل هم وقتی روز اول سالارجهانبخش رو توی مطب دکترارشادی دیدیم اون بود که من روشناخت پیرمرد با چهرۀ مطمئن و مهربونش روبروم ایستاد وپرسید: تو دختر حمید فراز هستی؟!
بهت زده بهش خیره شدم وگفتم: ببخشید شما؟ به جا نیاوردم...
لبخند آرومش روبه روم پاشید وگفت: اگه اشتباه نکنم اسمت ساینا بود.
من که از کل کل کردن با منشی دکترحسابی عصبی بودم با حرفهای پیرمردی که ادعا می کرد منو می شناسه واقعاً کلافه شدم وبا یکمی اخم گفتم: آقا من شمارو به جا نمیارم.
با لحن اطمینان بخشی گفت: نباید هم منو یادت بیاد چون وقتی خیلی کوچیک بودی منو دیدی. اینجا چکار می کنی؟
با دلخوری گفتم: اومدم برای بابام وقت بگیرم اما منشی میگه وقتها پر شده و داره برای دو ماه دیگه وقت ویزیت میده...
روبه منشی که تقریباً یکساعت بود داشتم باهاش سروقت گرفتن بحث می کردم چرخید وگفت: خانم ایشون همراه منه. لطفاً برای هرروزی که می خواد مابین مریض بهش وقت بدید.
منشی که تا قبل ازتذکر پیرمرد خیلی خودش رو دست بالا گرفته بود مثل بادکنکی بادش خوابیده بود گفت: برای پس فردا می تونم بین مریض بفرستمتون داخل اما میگم یکمی معطلی داره بعداً باز با من بحث نکنید.
ذوق زده گفتم: خوبه چه ساعتی باید اینجا باشیم؟
دفترش رو باز کرد وپرسید: اسم مریض تون؟
دیگه برام مهم نبود پیرمردی که پارتی ام شده بود کیه وچکاره است همینقدر که برای بابا وقت گرفته بودم راضی بودم با خوشحالی گفتم: حمید فراز.
منشی اسم وشماره تلفن روگرفت وپیرمردی که هنوز هم نمیدونستم کیه وازکجا منو میشناسه گفت: خوب مشکلت حل شد حالا بیا بریم ببینیم حمید چش شده که داری براش وقت دکتر می گیری.
بعد هم عصا زنان به طرف اتاق دربسته ای که گوشه درمانگاه بود به راه افتاد.
فکر کردم به دور ازادبه بخوام ازش تشکرنکنم به دنبالش راه افتادم. روی در پلاکارت کوچک برنجی نصب بود که روش نوشته بود مدیریت.
پس اون مدیردرمانگاه تخصصی بود. دروبازکرد وداخل شد منم به دنبالش رفتم داخل. عصا دستش بود اما معلوم بود زیاد هم ازپا افتاده نیست. پشت میزنشست و به من هم تعارف کرد تا بنشینم.
بلافاصله هم با تلفن دستور چای داد. تشکرکردم و روی مبل روبروش نشستم. با محبت بهم خیره شد وگفت: خب پس منویادت نیفتاد. البته منم اول نشناختمت وقتی اسم فامیلی تو داشتی به منشی می گفتی شک کردم. حالا حمید چش شده که کارش به دکتر قلب افتاده.
ظاهراً با بابام آشنائی زیادی داشت که اینطوری خطابش می کرد.گفتم: بابا چند وقته کلیه هاش ازکار افتاده ودیالیزی شده الان هم ناراحتی قلبی پیدا کرده.توی زنجان دکترهای متخصص خوبی نیستند. من گفتم ازاینجا براش یه وقت بگیرم بیاد تحت نظرباشه. دوستان هم کلاسی ام آدرس اینجا روبهم دادند.
با تاسف سری تکون داد وگفت: حمید که سنی نداره دیالیزی شده. ماهان من هم سن حمید بود.
نمی دونستم درمورد کی داره صحبت می کنه اما اسم ماهان رو چند باری ازخاطرات بابا و مامان شنیده بودم.
با ورود شخصی که برامون چای آورد چند لحظه ای سکوت کردیم و من بالاخره خودم روجمع وجورکردم وبعد ازرفتن اون خانم گفتم: می بخشید اما من هنوز هم شمارو به یاد نمی یارم.
لبخند شوخی زد و گفت: بابای تو وپسرمن با هم دوستای صمیمی بودند. تا وقتی بابات تهران درس می خوند خیلی روزها با هم بودند. بعد هم که بابات برگشت زنجان سالی یکی دوبار رفت و آمد داشتیم.
اون وقتها که اومده بودیم خونه تون تویه دختر بچۀ دو سه ساله بودی. بعد از فوت پسرم ماهان دیگه رابطه هامون قطع شد.حالا بابات هنوز زنجانه؟ تواینجا چکار می کنی برای گرفتن وقت دکتر اومدی تهران؟
گفتم: بله... قرارشده من براش وقت بگیرم وخبرش کنم بیاد. من دانشجوی حسابداری هستم و مشغول تحصیلم.
به صندلی چرم بزرگش تکیه داد وگفت: حالا قراره بابات کی بیاد تهران... فردا شب میاد یا پس فردا؟
گفتم: احتمالاً پس فردا صبح میاد.
با خونسردی چیزی روی کاغذ جلوش یادداشت کرد ودرحالیکه کاغذ روبه دستم می داد گفت: این شماره تلفن منه. حتماً بگو بابات با من تماس بگیره خیلی دلم می خواد ببینمش.
کاغذ رو از دستش گرفتم و تشکر کردم.