بوبرِ عروسک از تونلش بیرون اومد.
اون نگران موضوعی بود و با خودش گفت: من چطور میتونم بیرون برم، آخه کوتوله من رو اذیت میکنه و منتظره تا من رو بگیره؟
بوبر باید پیش کوه زباله میرفت؛ برای همین میخواست به آشغالدونی بره و ازش که خیلی دانا و باسواد بود سوالی رو بپرسه.
مشکل اینجا بود که خونهی کوه زباله توی باغ کوتوله بود.
مسئول آشغال یا کوهِ زباله موجودی توی محله بود که داخل دستهی بزرگی از زباله زندگی میکرد.
اون خیلی مهربون و باهوش بود و به هر کسی که میتونست کمک میکرد.