دکتر شیلینگ هنوز منتظر آنها بود، فقط سه دقیقه از ساعت شش گذشته بود؛ هیچکس نمیتواند بهراستی چنین مدت کوتاهی را تأخیر بهحساب بیاورد. چارلی و دکتر خودشان را به یکدیگر معرفی کردند و دست دادند، در همان حال ریموند در مطب میگشت و با بیتفاوتی معمولش هرچه را که میدید، بررسی میکرد. تنها خدا میداند که چه چیزهایی را در ذهن خود ثبت و ضبط میکرد و برایشان در ذهن خویش که ژرفایی بیحد و حصر داشت، پرونده تشکیل میداد. وقتی به تنگ بزرگ محتوی دو ماهی سیامی رسید ایستاد، دفتری از کولهپشتیاش بیرون آورد، این یکی جلدی سیاه داشت. جایی کنار تنگ قرار گرفت، بهتماشای ماهیها مشغول شد و حرکاتشان را ثبت کرد.
چارلی گفت: «او برادر من است. شخصیتی اوتیستیک دارد.» نزدیک بود بگوید اوتیستیک هوشمند؛ اما چیزی باعث شد تا قبلاز ادای کلمهی هوشمند آن را بیاندازد. او بهراستی چیز زیادی از برادرش در آن مورد نمیدانست، منظورم درمورد تواناییهای اوست، بهجز آن یک مورد؛ یعنی حافظهی کامل او. اما احساس کرد نکند هوشمندی ریموند بیشاز انتظار او مورد علاقهی دکتر شیلینگ باشد. تنها چیزیکه چارلی میخواست، پاسخ به چند سوآل بود و بعد هم بیرون میآمدند. چارلی در مدتی که به سر ریموند الکترودهایی متصل کردند و تحت چند آزمایش عجیب و غریب قرارش دادند، وقت چندانی برای گردش در تولسا نداشت.
اما به روانکاو و آنچه دربارهی ریموند میدانست گفت؛ ازجمله درخصوص حالتهای دیوانگیاش، بازی بیسبال او در عالم خیال، یادداشتهایی که دایم در دفترهای مختلف با خطی خرچنگقورباغه میکرد، نحوهی خوردن تکههای ریز غذا با خلال دندان، تصلب موقت در ماهیچهها، حرفهایی که با وحشت و هراس زمزمه میکند و اینکه ازدستدادن برنامهی «دادگاه مردم» برایش امری غیرممکن است.
دکتر شیلینگ که مرد متشخص و خوشپوشی بود، قیافهی افراد حرفهای را داشت. با وجود این، حالت چشمهایش برای چارلی قابل اعتماد نبود، بهاضافهی اینکه لحن کلامش بیشاز حد آرام بود.
دکتر صدا زد: «ریموند! ماهیها را دوست داری؟»
ریموند که هنوز هم مینوشت گفت: «قشنگن.»
ــ ری...
اما روانکاو حرف چارلی را بهتندی قطع کرد.
ــ بگذارید ریموند چیزی را که میخواست بگوید، بگوید؛ هرچه را که به ذهنش رسیده.
ــ و من چهطور میتوانم به شما کمک کنم؟
با اینکه سخن دکتر شیلینگ خطاب به چارلی بود، نگاهش رو به جانب ریموند داشت.
چارلی برای یک لحظه چشمهایش را بست و بهفکر فرورفت. راستی چهقدر میبایست با این مرد حرف میزد؛ بیشک بیشاز آنچه خود او میخواست.
ــ وکیل من میگوید که مسألهی قیمومیت که او آن را سرپرستی مینامد، به این بستگی دارد که یک روانکاو قضیه را به دادگاه پیشنهاد کند.
چارلی سعی کرد خودش را آدمی ساده، جوان، جذاب، معصوم و بیآزار نشان دهد.
شیلینگ که بهتندی متوجه قضایا شد، با اشارهی سر جواب داد. در این قضیه، عشق برادری مطرح نبود، پول مطرح بود، بهاحتمال زیاد پولی هنگفت: «که چی؟»
ــ که من بهعنوان مشاوره به شما پولی میپردازم.
روانکاو با نگاهی که از روی عمد چیزی از آن خوانده نمیشد، تکرار کرد: «مشاوره.»
چارلی بهعلامت تصدیق سرش را تکان داد: «بله.» مصمم بود که به هر قیمتی شده در شیلینگ نفوذ کند: «فقط به من بگویید که این دکتر روانکاو چهچیزی از او خواهد پرسید؟»
دکتر شیلینگ لبخندی زد و شانههایش را بالا انداخت: «من از کجا بدانم؟»
چارلی مصرانه از او خواست: «شما چه سوآلی از او خواهید کرد؟»
ــ آیا ماهیها را دوست دارد؟
و چارلی پرسید: «خوب از این سوآل چه برداشتی دارید؟»
ــ آنها رقتانگیزند. ببین آقای بابیت، پاسخ سوآل شما را من ندارم. میفرمایید من چهچیزی به شما بگویم؟
چارلی نفس عمیقی کشید و آن را بیرون داد. او صاف و ساده نقشهاش را روکرد و پرسید: «چهطور میتوان در این قضیه برنده شد؟»
روانکاو با لحنی ملایم پرسید: «پسرم، شما به معجزه اعتقاد دارید؟» اما این چیزی نبود که چارلی انتظارش را داشته باشد.
ــ ببینید، وقت گرانبهاست و دارد میگذرد.