پاسبان آریگایگای گاتره، داستان را همیشه با همان کلمات مشخص تعریف میکرد. داستان روزی که ساحر زاغ به او دستور داد آن خانۀ جنزده را ترک کند. عجیب و غریب بود. اول با صدای ملایم یک زن با من حرف زد. بعد، صدایی مردانه از همان دهان خارج شد و به من گفت بروم و پایم را بشویم. گفت آن پاهای کثیف قدرتهای جادویی او را به پلیدی، آلوده میکند. آن مرد؟ خدای حقیقی شاهد است. آن مرد انسان بود و فراتر از انسان. جملاتش را از سر کینهتوزی نمیگفت. تحسین و احترام به بزرگی ساحر زاغ در آنها بود. هر چه هستم، هرچه که حالا دارم، مدیون... ساحر زاغ هستم.
چطور میتوانستم اولین فرمانهای او را اطاعت نکنم؟ بدون شک و دودلی، تمام مسیر تا خانهام را دویدم. دست و پایم را چندین وچند بار شستوشو دادم و چند ساعت بعد به سانتالوسیا برگشتم. حالا مراقب بودم در خانه را لمس نکنم، یا زیاد به آن نزدیک نشوم. در خودش باز شد. انگار مرا به داخل دعوت میکرد. پایم را گذاشتم داخل. روی زمین مقدس خانهاش قدم زدم. بعد فرمان دیگری را شنیدم: جلوی پنجرۀ کوچک بایست! پنجره شبیه به پنجرههای اتاق اعتراف در کلیساهای کاتولیک بود. با این تفاوت که نرده نداشت و میشد بهوضوح صورت و چشمهای طرف مقابل را دید، اما چه چشمهایی، گوی آتش بودند انگار.