حیاط باغ در سکوت مرموزی فرو رفته بود. عکس ماه توی آب استخر افتاده بود و کمی از فضا رو روشن کرده بود. به سمتش رفتم و کنارش روی صندلی دیگه ای نشستم. نگاهی به من انداخت به نظرم غمگین می اومد، چند بار خواستم دستاش رو توی دستام بگیرم ولی ترسیدم که دستم از فضای دستش عبور کنه چون به نظرم واقعی نبود و زاییده تخیلم بود. برای دومین بار مثل اینکه فکر رو خونده باشه، دستش رو جلو آورد و روی دستم گذاشت. گرما و محبت دستاش رو احساس کردم. حس خوبی بهم دست داد و دلهره م رو کمتر کرد. منتظر شدم تا چیزی بگه، نگاهی عمیق به صورتم انداخت و گفت: ...