در روزی از روزها، مادر و پسری خیلی گرسنه بودند و مادر تصمیم گرفت تا نون بپزه.
به خاطر همین به پسرش گفت که بره و کمی آرد بخره.
پسر به آسياب بادی رفت و آرد خريد.
او با دقت كاسه رو نگه داشت .
نميخواست حتی ذره ای از آرد رو از دست بده.
چند دقیقه گذشت، درست وقتی كه به كلبه نزديك شد، باد شمالی وزيد و به سرعت آرد رو به چهار گوشهی دنيا برد.
پسر با عجله به سمت مغازهی آسيابان رفت و آرد بيشتری خريد.
اون با دقت خيلی زيادی راه می رفت و حواسش به هر نشونهای از باد شمالی بود.
درست قبل از اينكه به سلا مت به خونه برسه، اين دفعه باد شمالی شديدتر و ترسناكتر وزيد و تمام آرد داخل كاسه رو پراكنده كرد.
آرد بيرون ريخت و از جلوی چشم پسر محو شد.