اسم من آناستازياست و من يه سوسكم.
منم دوست دارم مثل بقيهی اجداد سيصدهزار سالم توی يک مكان زيبا، گرم و امن زندگی كنم.
خودم به خصوص تركهای پايه های ديوار اتاق نشيمن، شكافهای كابينتهای آشپزخونه يا لوله های حموم رو ترجيح ميدم.
اما مسئله اينه كه من هميشه يک سوسك عادی نبودم، من يک روزی پرنسس بودم، پرنسس آناستازيا
چيزی كه اتفاق افتاد اين بود:
در يک شب زمستونی، از مخفیگاهم بيرون اومدم و داشتم توی سطل زباله دنبال غذا ميگشتم و شكايت ميكردم.
از شانس بدم صاحب عتیقه فروشی، صدای ناله و زاری منو شنيد و اومد كه بهم كمك كنه.
با گفتن چند تا جملهی مخصوص قبل از اينكه يک سگ بتونه واق واق كنه يا يک گاو بتونه ماما كنه، به يک پرنسس تبديل شدم، از اون پرنسسهايی كه توی قصر زندگی ميكنند و روی تخت خواب ميخوابند.
تو فكر ميكنی كه پرنسس بودن بهترين و قشنگترين شغل توی دنياست؟
خب كاملاً اشتباه ميكنی، اصلاً اينجوری نيست، حداقل برای من!