یک روزعصرخدایان آپولو و هرمس درمیخانه ی ویت شیف نشسته بودند. آپولو گذاشته بود ریشش تا روی ترقوه هایش بلند شود. هرمس تر و تمیز تر بود. ریشش را کاملا تراشیده و لباسهایش همه از جنس لباسهای زمینی بود: شلوار جین سیاه، کُت چرم سیاه و بلوز آبی.
در میخانه، خدایان بحثی درهم و برهم را درباره ی ماهیت انسانیت آغاز کردند. آنها اول برای سرگرمی از یونانیان قدیم حرف زدند. آپولو عقیده داشت انسانها از هیچ کدام از موجودات بهتر یا بدتر نیستند نه از فیل ها نه از کَک ها. انسانها هیچ مزیت خاصی ندارند هرچندخودشان را برترین موجودات خلقت می دانند. نظر هرمس با او فرق داشت. او معتقد بود روشی که انسان برای خلق و بکارگیری نشانه ها دارد به یک دلیل بسیار جالبتر از رقص پیچیده ی زنبورهاست
آپولو گفت: ولی زبان آدما خیلی مبهمه.
هرمس پاسخ داد: شاید اینطور باشه، اما همینه که انسانها رو جالب تر می کنه. فقط چند لحظه به حرفهای این آدما گوش کن. تو شرط می بندی که اونا حرفای همدیگه رو می فهمن اما حتی یکی شون نمی دونه که حرفاش برای اون یکی دیگه واقعا چه معنایی داره. چطور می تونی از این نمایش خنده دار صرف نظر کنی؟
آپولو گفت: من نگفتم اونا سرگرم کننده نیستند اما مگس ها و قورباغه ها هم سرگرم کننده اند.
- اگه می خوای آدمارو با مگسا مقایسه کنی ما به هیچ جا نمی رسیم. خودتم اینو می دونی.
آپولو بالحن خدامنشانه به لهجه ی انگلیسی غلیظ طوری که تمام مشتریانی که در میخانه بودند به لهجه ی خودشان آنرا بشنوند گفت:
- چه کسی افتخار پرداخت پول نوشیدنی ما رو از آنِ خودش می کنه؟
دانشجوی فقیری با التماس گفت:
- من قربان. لطفا اجازه بدید من اینکار رو بکنم.
آپولو دستش را روی شانه مرد جوان گذاشت و گفت:
- من و برادرم خیلی از تو متشکریم. هرکدام از ما پنج اسلیمان نوشیدیم. و تو بابت این لطف تا ده سال گرسنه نمی شی و به هیچ چیز نیاز پیدا نمی کنی.
دانشجوی فقیر برای بوسیدن دست آپولو زانو زد و وقتی خدایان ازآنجارفتند صدها دلار درجیب هایش یافت. درحقیقت جیب هایش پُر پول تر از زمانی شده بود که شلوارش را پوشیده بود. در جیبهایش خیلی بیشتر از آنچه که نیاز داشت و می توانست خرج کند، پول بود و تا لحظه ای که تار و پودهای مخملی شلوارش پوسیده و فرسوده شود، ده سال زمان داشت.
خارج از میخانه، خدایان مشغول قدم زدن در غرب خیابان کینگ شدند.
هرمس گفت: داشتم فکر می کردم اگه حیوونا هوش انسان رو داشتند، چه اتفاقی می افتاد؟
آپولو جواب داد: من دوست دارم بدونم در این صورت اونا هم به اندازه ی آدما احساس بدبختی می کردند؟
- بعضی از آدما احساس بدبختی می کنند اما همه شون اینطور نیستند. بهرحال هوش برای اونا یه موهبت سنگینه.
آپولو گفت: من سر یه سال بندگی شرط می بندم که اگه حیوونا – هرحیوونی که تو انتخاب کنی– هوش انسانها رو داشتند حتی به مراتب بیشتر از اونا احساس بدبختی می کردند.
هرمس گفت:
- یه سال زمینی؟من این معامله رو می پذیرم اما یه شرط داره، که حتی اگه یکی از اون حیوونا توی پایان زندگی ش احساس خوشبختی کنه من برنده باشم.
آپولو جواب داد:
- اما این کاملا شانسیه. گاهی حتی بهترین زندگیا هم بطرز فجیعی تموم می شن وگاهی بدترین اونا ختم به خیر می شه.
هرمس گفت: بله! اما تا یه زندگی تموم نشه تو نمی تونی چیزی درباره ش بگی.
- ما داریم راجع به موجودات خوشبخت حرف می زنیم یا زندگی های توأم با خوشبختی؟اصلا ولش کن بیخیال! باشه من همه ی شرایط تو رو می پذیرم. هوش انسانی نه تنها یه موهبت نیست حتی گاهی می شه گفت که یه جور بلاست، یه بلای مفید. کدوم حیوون رو انتخاب می کنی؟
قصه که به اینجا رسید، خدایان نزدیک کلینیک دامپزشکی "شاو" رسیده بودند. وقتی به شکل نامرئی و نامحسوس وارد کلینیک شدند، بیش از هر چیز توجهشان به سگها جلب شد:حیوانات دست آموزی که صاحبانشان شب گذشته به دلایل مختلف رهایشان کرده بودند. " سگها! خودشه".
آپولو پرسید:
- بذارم حافظه شون باقی بمونه؟
هرمس پاسخ داد:
- آره
به این ترتیب خدای نور، "هوش انسانی"را به پانزده سگ که درلانه ای پشت کلینیک بودند، اعطا کرد.
حوالی نیمه شب، رُزی، سگی ازنژاد ژرمن شفرد، دست ازلیسیدن پاهایش برداشت و با خود فکر کرد تا کی قراراست دراین جایی که حبس شده، بماند. بعد با خودش فکر کرد چه بلایی بر سر تختی آمده است که آخرین باررویش توله هایش را زاییده بود ناگهان به نظرش به شدت ناعادلانه آمد که کسی سختی زاییدن توله ها را به جان بخرد و بعد توله هایش را از او بگیرند و به ناکجاآباد بفرستند.
اوازجایش بلند شد تا کمی آب بنوشد وتکه های غذای نامطبوعی که برای اوگذاشته بودند را بوکند. دماغش را اطراف ظرف غذا چرخاند و ازاینکه می دید ظرف آنطور که همیشه به نظرش می آمد تیره نیست و رنگ عجیبی دارد به شدت متعجب وشگفتزده شد. ظرف غذا حیرت آوربود. بیشتر شبیه یک جورحباب صورتی رنگ بود. رزی تا آن موقع هیچ رنگی را ندیده بود و برای همین رنگ صورتی به نظرش بسیار زیبا آمد وتا وقت مردنش هیچ رنگی به اندازه ی آن نظرش را جلب نکرد.
درقفس مجاور رزی، یک سگ خاکستری بولداگ ناپولی به نام آتیکوس بود. او داشت خواب یک مزرعه بزرگ را می دید که درآن شادمانه هزاران حیوان کوچک مثل موشها، گربه ها، خرگوشها وسنجابها را دنبال می کرد. اوسریع می دوید و مثل حاشیه ی پیرهنی که به دست باد سپرده باشند روی چمن ها شناور بود، سبکبال و غیرقابل دسترس. این رویای دلخواه آتیکوس بود که همیشه در انتهای آن، جست و خیزکنان و با شادی زیاد، جانوری را که شکار کرده بود، به سمت صاحبش می آورد. صاحبش آن را می گرفت و به گوشه ای کنار تخته سنگ پرت می کرد و بعد با دست کمر آتیکوس را نوازش می کرد و نامش را صدا می زد. این رویا همیشه ی خدا همینطور تمام می شد. اما آن شب اینطور نبود. آن شب وقتی آتیکوس گردن جانور را به دندان گرفت، به نظرش رسید که آن جانور دارد درد می کشد. این فکر-که واضح والبته بی سابقه بود– او را از خواب پراند.