حس کردم خون در گونههایم به جریان افتاد. سرم را پایین انداختم و به میز پیک نیک نگاه کردم. مقداری سس کچاپ کنار سیب زمینی هایم بود. غرق در این فکر بودم که اگر ربات یخ زده جریان پدرم را بفهمد باز هم همینقدر حالت تدافعی به من دارد و بعد بفکر افتادم که اصلا چرا ربات یخ زده داشت از من دفاع میکرد. میتوانستم احساسکنم که همگی به من خیره شده بودند،اما چشمهای ربات یخ زده حس متفاوت تری از چشمهای تراویس و لانس می داد. طرز نگاه چشمهای آنها هم همانطور مثل نگاه همکلاسیهایم پوستم را میسوزاند - دائما مشتاقند که رازهایم راکشف کنند و ازدرونم باخبرشوند. چشمهای ربات یخ زده مهربان و صبورند. او میداند که اگرعمیقتر جستجو کند چه چیزی پیدا می کند. هیچ عجلهای ندارد که دنیای درون من به رویش گشوده شود. او میفهمد که هیچ چیز بخصوصی در مورد احساس پوچی وجود ندارد، هیچ چیزی بخصوصی درمورد افسردگی وجود ندارد.
بخودم جرات دادم که سر بلند کنم و به او نگاه کنم. لبخند خفیفی به من زد و آنجا بود که کاملا مطمئن شدم شریک خودکشی خودم را پیدا کردم...