شب هنگام سوختن لنینگراد را در آتش به وضوح میتوانستیم ببینیم. شعلههای آتش از دور کوچک و بیخطر به نظر میرسیدند. روزهای اول ما فقط حدس میزدیم و با هم بحث میکردیم: «کجا دارد میسوزد، چه چیزی دارد میسوزد...» و هر کس به خانۀ خودش فکر میکرد، اما ما هیچوقت کاملاً مطمئن نبودیم که الان کدام خیابان یا محله دارد میسوزد، چرا که شهر در افق، انتهایی نداشت. تنها لایهای از دود، شهر را پوشانده بود. ماه اکتبر هم گذشت و پس از آن ماههای دیگر یکی پس از دیگری سپری میشد. شهر کاملاً در آتش سوخته بود و ما سعی میکردیم که به آن طرف نگاه نکنیم. ما همه در سنگری در حومۀ منطقۀ پوشکین نشسته بودیم. خط مقدم ارتش آلمان به شکل مثلث به سمت جلو پیشروی میکرد. لبۀ تیز این مثلث دیگر به خط مقدم ما نزدیک شده بود؛ تقریباً ۱۵۰ متر فاصله داشتیم. وقتی باد میوزید، صدای قوطیهای کنسرو که به هم میخوردند، کاملاً شنیده میشد. این صداها باعث وحشتمان میشد. در ابتدا فکر میکردیم کسی نمیتواند به گرسنگی عادت کند، اما حالا این احساس ضعیف شده بود. در دهانمان همیشه احساس درد داشتیم. لثههامان ورم کرده و مانند پنبه شده بودند. شنل، تفنگ و حتی کلاه هم روز به روز برایمان سنگینتر میشد. همه چیز سنگینتر شده بود، غیر از جیرۀ نان.
ما دیگر صدای آلمانیها را میشنیدیم. حتی کلماتی بودند که به دلایلی کاملاً واضح شنیده میشدند. یک زمانی من زبان آلمانی را دوست داشتم، برایم آسان بود. قطعاً حافظۀ خوبی داشتم و شاید هم استعدادش را داشتم. «یلِنا کارلوونا» از میان میزهای کلاس میگذشت، پیرزنی مهربان، تمیز و زیبا با گونههای صورتی رنگ: «پاهای کثیفتان را تمیز کنید!» در کلاس درس، چکمههای من همیشه کثیف بود. و الان هم در جبهه پوتینهایم کثیف است: گِل یخزده به پوتینهایم چسبیده است.
من در حال پست دادن بودم. پوتینهای تولید کارخانۀ «کیروفسکی» کاملاً یخ زده بودند. انگشتهای پای راستم که از سرما یخ زده بود به شدت درد میکردند. با پاشنۀ پا راه میرفتم. درحالیکه نگهبانی میدادم، در مسیری که به سنگرمان میرسید، «تروشنکو» را دیدم، به آرامی برگشتیم و هر کس در مسیر خودش از راهی که آمده بود، برگشت. ایستادن در چنین سرما و یخبندانی غیر ممکن بود. دست و پای تروشنکو هم یخ زده بود. تنها دلخوشیمان چکمههای نمدی بود. در تمام دسته تنها یک جفت چکمه نمدی داشتیم که آن را هم به «ماکسیموف» دادیم. او از زیرِ خاک، سیبزمینی یخزده پیدا میکرد. اما از کجا؟ معلوم نبود! او شبانه میرفت و وقتی برمیگشت چند سیبزمینی با خودش میآورد.
هرگز نشنیده بودم که تا این اندازه صدایِ برف بلند باشد. انگار که برف زیر پاهایمان فریاد میزد.
زمستان سال قبل ما به «کاوگالووا» رفتیم و اسکیبازی کردیم. برفهای خیس زیر پایمان خشخش میکردند، اصلاً یخبندان نبود. و ما آرزو میکردیم که یخبندان فرا برسد. واقعاً همۀ اینها واقعیت داشت؟ من روی تختخواب میخوابیدم و مادر صبح از خواب بیدارم میکرد...
به هر حال من به عقب برگشتم، درحالیکه دیوارهای یخزدۀ سنگر را گرفته بودم، راه میرفتم. سرم گیج میرفت.
من چه رابطهای با آن پسری داشتم که این زبان لعنتی آلمانی را میخواند، اسکیبازی میکرد، پیراهن فوتبالی راه راه به تن داشت و با تراموا به دانشکده میآمد؟ من هیچ رابطهای با او نداشتم. ما دو فرد کاملاً غریبه بودیم. من از همۀ کارهایی که او انجام میداد، اطلاع داشتم، اما نمیتوانستم بفهمم که چرا این کارها را انجام میدهد و اصلاً چرا اینطور زندگی میکند. اما او اصلاً مرا نمیشناخت. گذشته صحنه به صحنه از جلو چشمم میگذشت، مثل کلمی که آن را برگ برگ میکُنند. واقعاً اگر من از این مهلکه جان سالم به در ببرم، آیا دوباره به آدم دیگری تبدیل خواهم شد و آیا همۀ این سنگرها و خاکریزها تنها تبدیل میشود به خاطراتِ کسی که زمانی در منطقۀ پوشکین با آلمانیها میجنگید؟ من و تروشنکو هر کدام به سویی رفتیم و درحالیکه منتظر بودیم تا ببینیم چه وقت آلمانیها توپ شلیک میکنند، به چهرۀ همدیگر نگاه میکردیم. زمانی که گلولۀ توپ شلیک شد، ما صدایش را شنیدیم. از آن سمت بود. انگار در تاریکی صدا بهتر شنیده میشد.
صدا از سنگرهای آلمانیها نمیآمد، بلکه نزدیکتر بود. خیلی عجیب بود: آنها بدون اینکه مخفی شوند، شاد و خوشحال با صدای بلند با هم صحبت میکردند. ما آمادۀ حمله به آنها شدیم و در میان برفها دو سایه دیدیم. آنها مستقیم به سمت ما میدویدند. هنگامی که به سمتِ ما میآمدند، نه تنها خم نشده بودند، بلکه تمامقد حرکت میکردند؛ یکی قدبلند و دیگری قدکوتاه بود. آنها همدیگر را در آغوش میگرفتند، پاها را به زمین میکوبیدند و فریادزنان به همدیگر چیزی میگفتند.
ما تفنگهایمان را بالا گرفتیم. در همین لحظه گلولۀ توپی شلیک شد و نور خفیفی که از پرتابِ آن ساطع شد، به آنها تابید. بله، دو نفر بودند که به سمت ما میآمدند، کاملاً نزدیک شده بودند. آن که قدش کوتاهتر بود، شنل افسری به رنگِ آبی آسمانی با یقۀ خزدار پوشیده بود.
تروشنکو آمادۀ شلیک شد، اما من او را متوقف کردم. ابتدا او متوجه منظورم نشده بود، ولی بعد منظورم را فهمید، ما منتظر ماندیم.
آلمانیِ بلندقد، آن یکی را در آغوش گرفته بود، دستهاشان را مانند رهبران ارکستر تکان میدادند و آهنگی را با هم زمزمه میکردند.
من فریاد زدم: «ایست! ایست!»
تروشنکو تکانی به من داد: «چرا داد و فریاد میکنی؟»