دختر آخر فرامرز وقتی به دنیا آمد آنقدر قرمز بود که مادرش گفت عین روناس میماند و همین اسم رویش ماند. روناس به دختر اول رفته بود و اگر دماغ گوشتیاش را برمیداشتی و دورش را کمی میتراشیدی و دوباره میانه صورت میگذاشتی، میشد عین سنبله؛ با همان زیبایی وحشی. چشمهای درشت میشی رنگ، لبهای قلوهای و چانهای که فقط به درد گاز گرفتن میخورد. کلپاشا هر وقت او را میدید هوایش پی لبها و چانه او میگشت و یاد سنبله میافتاد. همو که دیر به گرگرود تنشویه کرده بود و شر بود که به آبادی سرازیر شده بود و مردم از نحوستش صداشان به هوا رفته بود و میخواستند کیفرش دهند.
خیلی سال پیش که ارباب مختار جوان بود، زن آبستنی دیر به تنشویه رفته و مرشد حکم سنگسار زن را داده بود. هرکسی میتوانست سنگی تا درشتی گردو بردارد و از فاصله به او پرتاب کند و قدیمیترها تعریف میکردند: «جان سالم به در نبرد زن. به همان چند ضربه اول بیهوش شد. مگر اهل آبادی یکی دوتا بودند؟!»
اما سنبله فرامرز آنقدر دلبریها برای کلپاشا کرده بود که پیش پیرده برود و از او بخواهد تا چارهای کند.
گفته بود: «کاری کن زنده بمانه... هر کاری. دستت خالی بر نمیگرده پیِ ئی کار!»
و پیرده مثل همیشه فهمیده بود اصرار کلپاشا از چیست و مردم را که پیش از او حکم صادر کرده بودند، به بالای آبادی خواند: «ئی دختر به اختیار خودش نبوده که...» و صدا را بالاتر برد:
«شُبهه نیارید که سپیدی سیاهیِ انداخته به درون ئی دختر تا مایِ بیازمایِ»
کبوتربانو که نه از دندانهای سپیدش چیزی مانده بود و نه از سیاهی گیسویش، پرید میان کلام پیرده: «به کدام پایه ئی حکمِ میدی پیرده؟ همیشه ئی کار خلاف بوده و همه میدانن. حالا میخوای خلافِ کار خلافکارِ ثابت کنی؟» و لبهایش را که انگار چین سوزنی دوخته بود جمعتر کرد و عمق چینها عمیقتر شد.
پیرده دلش میخواست دست بیندازد دو ورِ دهان کبوتربانو و آن را از دو سو بِدَرانَد. اینبار، بار اولی نبود که کبوتربانو روی حرفهای او حرف میآورد. از همان زمانها که پیرده نمیدانست چه کسی قصه زندگی مادر کبوتربانو را به گوش کبوتر رسانده، کینه مختار و پیرده را به دل داشت و هر حرفی که پیرده میزد او مخالفش را میگفت و گاهی چند نفر را دو به شک میکرد و پیرده را به دردسر میانداخت تا آنها را به راه خودش هدایت کند که مبادا سکان از دستش خارج شود و کشتی جایی که باب میل او نیست لنگر بیندازد. اما پیرده سرد و گرم روزگار را چشیده بود. خوب میدانست چطور به این وسوسه غالب شود و خود را صبور و آرام نشان دهد. و چشم دوخت به کبوتربانو که هنوز چشمهایش برق چشمهای مادرش را داشت. طوطی با آن چشمهای کمی روشن و پوست گندمی، با آن سینههای برجسته و کپلهای درشت، سالیان پیش اولین و تنها زنی بود که دل پیرده را به لرزه درآورده و همان لرزه شد که پیرده در آستانه چهلسالگی، هفت چهلروز به خلوت بنشیند و میانه هر خلوتنشینی کمی به امور مردم برسد. و از آن پس بود که نگاهش به هیچ زنی نچرخید که مبادا همه آنچه را که طی این سالها با هزار دوز و کلک به دست آورده بود به یک نگاهِ زن، این سیاهی مطلق، به باد دهد. اما شاید همان زیباییهای طوطی بود که طی این سالها سِپَر کبوتربانو شده بود و پیرده هر بار که میخواست با نقشهای او را برای همیشه خاموش کند باز همان دللرزه به سراغش میآمد و آخرین لحظات که میخواست حکم را پیش محارمِ کارهایش صادر کند او را از این کار باز میداشت.
از آنسو کبوتربانو خوب میدانست تمام یال و کوپالی که اربابپاشا دارد، میتوانست برای او هم باشد. چرا که طوطی یک روز راز دل گشوده و به دخترش که آن زمانها پانزده، شانزده سال داشت گفته بود که هوای خودش را بگیرد و بعد با بغض ادامه داده بود روزی که مختارخان با چندتا از دولتیها او را توی راغ و دشت تنها پیدا کرده بود یکی از آنها زیر گوش مختار چیزی گفته و بعد ارباب به او دستور داده بود به خانهشان برود و پیش فلان کلفت بماند تا ارباب بازگردد و بعد هم او را توی اتاقی برده بودند و ارباب آمده و گفته بود آقایت خبر دارد که اینجایی و بعد هم همان دولتی - که طوطی خودش این اسم را روی او گذاشته بود - آمده بود توی اتاق... و طوطی به اینجای قصهاش که رسیده بود اشک به چشم آورده و به کبوتر گفته بود پدرت همان بیغیرتی بوده که دو سه روزی با ارباب بود و بعد رفت که رفت. که آقایش بعد از چند ماه که شکم برآمده او را دید شکایت پیش پیرده برده و پیرده با ارباب به صحبت نشسته بود. طوطی خبر نداشت که ارباب مختار همه چیز را حاشا کرده و مادرِ او را به هرجاییبودن متهم. نمیدانست که این پیرده بوده که راه و چاه جلو ارباب گذاشته که نگذارد طوطی توی آبادی بدنام شود. و ارباب گفته بود این دولتی توی جنگِ نمیدانم فلان توی بلاد بهمان کشته شده و دیگر نمیتواند پیش زن و بچهاش برگردد و گفته بود خودم به حکم خودم جای پدر طوطی اذن دادم به پیوند آنها. حالا هم زنا ببرن تنشویهش بِدَن که گناه به تنش نمانه... گفته بود این دولتی اجدادش برای آبادی خودمان بوده و به خاطر همین ایرادی نبود که دختر به غیر آبادی بدیم. و چه کسی جرئت داشت بگوید کدام اجداد؟ هیچکس. حالا کبوتربانو از پادرمیانی پیرده خبر نداشت و تنها او را مقصر میدانست که چرا همان زمانها دروغ اربابمختار را شهادت نداده و کاری نکرده که آن دولتی برگردد و زیر پر و بال زن و دخترش را بگیرد. و فکر کرد چه کسی برای یک دهاتیِ بیچیز کاری میکند؟ اصلاً یک دهاتی در مقابل یک شهری پشیزی هم نمیارزد. حالا اگر آن دهاتی دختر هم باشد که دیگر هیچ.
و پیرده با صدای اسفندیار گذشتهها را رها کرده بود.
«گوشمان به امر توست پیرده؛ زن جماعت حرفشِ مزه نمیکنه!»
پیرده باز تکیه به عصایش رو به جمعیت برای تبرئه سنبله گفته بود: «همانطور که گفتم شاید ئی حکم، حُکمی بوده قَدَری، که بدانیم چقدر پایبند رسومیم. که شکر همه پایبند بودیم...»
که مردم، سر خوش به اینکه چیزی کم نگذاشتهاند خندان به خانه برگشته بودند و سنبله را نه به چشم متهم، که به چشم دیگری دیدند. اما تلخیِ روزهایی که به فرامرز و زن و بچهاش گذشته بود هنوز بعد از سالها گاهی سایه میانداخت روی آرامش شبانهشان و کابوس میدیدند که سنبله زیر تلی از سنگ مدفون شده و از پای سنگها خون میجوشد و صدای نالهای بلند است که مردم دست آنها را چسبیدهاند و نمیگذارند برای سنبله کاری کنند.