توی یکی از همون روزها که حالم بهتر بود، فرهاد و مادرش اومدند به ملاقاتم. میخواستم به احترام مادرش از روی تخت بلند شم اما قدرتش را نداشتم. پاهام هنوز از شدت ضعف میلرزیدند. مادرش با گرمی صورتم را بوسید و روی صندلی که فرهاد کنار تختم گذاشته بود، نشست. روی صورتش لبخند پررنگی بود. منم بهش لبخند زدم. با حرکت چشمهام مسیر نگاهم را به طرف فرهاد برگردوندم. به صورتم زل زده بود. بدون اینکه حرفی بزنه و یا عکسالعملی نشون بده. با سر سلام کردم، یک لبخند کمرنگ که زود روی صورتش محو شد، شد جواب سلامم.
مژگان خانم، مادر فرهاد گفت: خوشحالم که میبینم حالت خوبه، کاش میدونستی که این پسر ما توی این ده، دوازده روز چه حال بدی داشت.
بعد نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:
- بمیرم، بچهام تو این چند روز خیلی غصه خورد.
مامان با لبخند رو به مادر فرهاد کرد و گفت:
- با همین، دل نگرانیها، آدم محبت یکی دیگه را تو دلش پررنگ میکنه و جاش بذر عشق میکاره. خدا را شکر حال هر دوشون خوبه. ضعف و رنگ پریدگی هر دوشون هم درمان داره.
مادر فرهاد هم بلند خندید و گفت:
- راست میگی عزیزم. عشق که باشه همه چیز درست میشه، تحمل همین درد و غصههاست که زندگی را زیبا میکنه.
مادر گفت: مژگان جون اگه ناراحت نمیشی بریم طبقه پایین، اونجا هم میتونیم راحتتر صحبت کنیم و هم من بهتر از شما پذیرایی کنم.
مژگان خانوم دوباره صورتم را بوسید و از من خداحافظی کرد. وقتی مادرها اتاق را ترک کردند. فرهاد روی صندلی نشست. یه لبخند کم جون رو لباش بود که غم عمیق تو نگاهش را نمیتونست پنهان کنه. چند لحظهای ساکت کنارم نشست. اما یکدفعه در جا چرخی زد و رو به من ایستاد و گفت:
- خیلی ترسیده بودم، فکر میکردم دارم از دستت میدم، اونم برای همیشه.
بعد پوزخندی زد و گفت:
- حتماً تو دلت میگی، من دیوونهام، ولی اینو بدون تو دیوونهام کردی.
- احساس میکردم بودنم تو این دنیا به نفع هیچکس نیست.
سرم را روی بالش برگردوندم و گفتم:
- منوببخش فرهاد، اما اگه هنوز هم از انتخاب من مرددی، میتونی برگردی.
با تأسف سرش را تکون داد و گفت:
- نمیدونم چرا هیچ وقت حرف دلم را نمیفهمی....
صدای آه بلندش، آخرین صدایی بود که تو اون روز ازش شنیدم. خیلی آروم در را باز کرد و رفت.
فرهاد توی مراسم بلهبرون خیلی خوش تیپ شده بود. وقتی دسته گل را به دستم داد، ته دلم یهو لرزید. احساس میکردم برای اولین باره که دارم این مرد را میبینم. برام جذاب و زیبا به نظر اومد. از سر شیرینی احساسم، بیاختیار صورتم تبسم شد. مادر وخواهرهای فرهاد، یکی یکی نزدیک اومدند و صورتم را بوسیدند. به مامان و بابا نگاه کردم، روی صورت هر دوشون لبخند رضایت بود. باید از دیدن اون صحنه شاد میشدم، اما دوباره ته دلم خالی شد. یه احساس اضطراب ناخوشایند به قلبم چنگ انداخته بود. برای اینکه کسی متوجه حالم نشه، به آشپزخانه پناه بردم و از ملیحه یه لیوان آب یخ خواستم. هنوز لیوان آب تو دستم بود که مادر اومد سراغم. گونههام را بوسید و بعد رو به ملیحه خانوم کرد و گفت:
- ملیحه خانوم، همه چیز آماده هست. چیزی کم و کسر نداریم.
- نه خانوم.
- خوبه، پس چایی را بریز و بده ترانه بیاره.
ملیحه که سینی چای را داد دستم، اضطرابم بیشتر شد، اول دستهام یک کم میلرزید اما هر قدم که به پذیرایی نزدیکتر میشدم، لرزش دستهام بیشتر میشد. از صدای جرینگ، جرینگ فنجانها اعصابم به هم ریخته بود. اما هیچ طوری نمیتونستم آرامش خودم را حفظ کنم. به خانواده فرهاد نگاه کردم. همشون زل زده بودند به من و میخندیدند. منم سعی کردم لبخند بزنم نمیدونم موفق شدم یا نه. فرهاد جلوتر از همه نشسته بود. سینی را گرفتم طرفش. صدای یکی از خواهرهای فرهاد را شنیدم که میگفت: عروس خانوم مواظب باش، داماد دسته گل ما را نسوزونی.
همه زدند زیر خنده. یه لحظه احساس کردم واقعاً سینی چایی داره از دستم سر میخوره.
به فرهاد نگاه کردم، حالم را فهمیده بود، بلند شد و سینی را از دستم گرفت. از این کارش دوباره همه زدند زیر خنده. همون خواهر فرهاد (منیره) گفت:
- اوه، داداش ما را باش، از همین حالا نشون داد چقدر زن ذلیله.
فرهاد سینی را گرفت طرف منیره و گفت:
- نه خواهر من، این کار من یعنی همکاری و تعاون در امور زندگی مشترک.
خواهر دیگه فرهاد (منیژه) گفت:
- کاش شوهرامون با ما میاومدند و یه کم از داداش فرهاد، تعاون وهمکاری در امور خانهداری را یاد میگرفتند.
روی یه مبل کنار مادرم نشستم. فرهاد هم بعد از پخش کردن چای، نشست سر جای خودش. دیگه سر صحبت بین دو طرف باز شده بود. هر کسی برای شیرین شدن مجلس حرفی میزد و دیگران میخندیدند. توی اون جمع فقط من و فرهاد بودیم که آروم نشسته بودیم و سعی میکردیم با لبخند توی شادی خانوادههامون همراهیشون کنیم.
قرار شد توی روزهایی که من داشتم دوران نقاهت خودم را میگذروندم، دو خانواده مشغول آماده کردن سور و سات عروسی من و فرهاد بشن. مثل اینکه قرار نبود نامزدی در کار باشه. من باید خیلی زود عروس میشدم و خونه پدرم را ترک میکردم. نمیدونم عروسهای مثل من زیاد هستند یا انگشت شمار. مثل منی که هیچ ذوقی برای عروس شدن نداشتم. مثل منی که داشتنم از درون میسوختم ولی باید تو چشمهای خانوادۀ شوهر آیندهام زل میزدم و میخندیدم. مثل منی که توخلوتم کاری جز اشک ریختن برای آرزوهای ویران شدهام نداشتم. مثل منی که همۀ انتخابات را به عهدۀ خانوادۀ همسرم گذاشته بودم، تا خانوادۀ داماد شاد و خرسند از انتخاب چنین عروس سر به زیر و سر به راهی، پا بکوبند و هلهلهکنان شادی کنند. و من بیتفاوت از این همه رنگ و لعاب و زرق و برق، به اسارتی که در پیش داشتم، دل ریش کنم.