سه ماه گذشته بود و من سرگرم امتحانات پایان ترم بودم. مهرزاد دیپلم گرفته بود و برای دانشگاه درس میخواند.عزیزجون همچنان با مهربانیهایش ما راشرمنده میکرد. فرزام بهشدت درگیرکار بود.شبها تادیروقت باهم درس میخواندیم، وحتی فرصتی برای گفتگوهای روزمره نداشتیم. ازطرفی کاردر بانک وازطرف دیگر سنگینی درسها ضعیفم کرده بود و حسابی خسته و کلافه بودم و فقط حضور همیشگی فرزام دلگرمم میکرد.
ازخستگی روی پا بند نبودم. چشمانم ازشدت سوزش باز نمیشد. ازدانشگاه که خارج شدم فرزام را در آنسوی خیابان دیدم؛ با خوشحالی برایش دست تکان دادم چراغ سبز بود و بیپروا به طرفش رفتم. چندقدمی به اومانده بود که ازصدای فریادش به طرف راستم نگاه کردم اما ماشین با سرعت وبیتوجه به چراغ به سویم میآمد، لحظهای نگذشت که خودم را میان زمین وآسمان معلق دیدم وباسربه زمین سقوط کردم.آخرین لحظه فقط صدای فریاد التماسآمیز فرزام را شنیدم که مرا به اسم صدا میکرد.
چشم که گشودم همه جا سفید بود. چشمانم را کمی باز وبسته کردم اما به جز دستگاهها چیز دیگری ندیدم.سرم به شدت درد میکرد و مغزم انگار خالی بود. دربازشد و پرستاری وارد اتاق شد، با دیدن چشمان بازم با خوشحالی گفت:
- به هوش اومدی! خداروشکر، میرم دکتر رو خبر کنم.
دستی به سرم کشیدم، باندپیچی شده بود. هر قدر به مغزم فشار میآوردم به خاطر نداشتم برای چه آنجا بودم.گروهی ازپرستارها ودکتروارد اتاق شدند.دکتر مشغول معاینهام شد و گفت:
- خوشحالم که به هوش اومدی به زودی حالت خوب میشه ومیری خونه.چرا از یادآوری خانه تصویری در ذهنم تداعی نمیشد؟ پرستار اولی گفت:
- میرم به شوهرت خبر بدم، بیچاره چهار روزه از پشت در اتاق تکون نخورده.
شگفتزده نگاهش کردم. او رفت اما دکتر نگاه متعجبم را دید و گفت:
- چیزی شده دخترم؟
– من هیچی، یادم نمییاد!
– منظورت چیه یعنی شوهر تو یادت نمییاد؟!
– هیچی، مغزم خالیه هرچی فکر میکنم چیزی به خاطر نمییارم.
دکتر سری تکان داد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- نگران نباش، با ضربهای که به سرت وارد شد طبیعیه.
پرستار همراه مردی وارد شد.نگاهش دردیدهام نشست. طوری نگاهم میکرد که خون به صورتم دوید وسرم را پایین انداختم. کنار تختم ایستاد و گفت:
- خدا رو شکر، خانم گلم خوبی؟
درصدایش التماس ونگرانی موج میزدو بغض پس گلویش کاملاً مشهود بود. چشمهایش به خون نشسته ومتورم بود وهرلحظه آمادهی گریستن بود.اوچه کسی بود که تا آن حد صمیمی و دوستانه صدایم میکرد؟ دکتر زیر بغلش را گرفت و گفت:
- چند لحظه بیاین کارتون دارم.
نگاه مشکوکش روی دکتر ثابت ماند و با پریشانی پرسید:
- طوری شده؟
دکتر دستی به شانهاش زد و گفت:
- لطفاً بیاین.
نگاه مرد به سویم چرخید. لبخند مهربان و زیبایی روی لبهایش نشست و گفت:
- الان بر میگردم عزیزم.
نگاهم آنقدر غریب بود که اورا به شگفتی واداشت. خواست چیزی بگوید اما دکتر دستش را گرفت و او را که، هنوز، ناباورانه به من نگریست با خود برد.