نقلمکان پدرپننت به روستا– دورازمظاهر شهرنشینی– خالی ازدردسرنبود. سیم کشیهای خانهی کشیشی خیلی قدیمی و فرسوده و به همین دلیل غیر قابل پیش بینی بود. با اینکه فریزر و اجاق گاز کاملا سالم بودند و بخوبی کار میکردند اما چراغهای داخل خانه گاهی بدون هیچ دلیلی خاموش و کمی بعد به همان اندازه بیهوا دوباره روشن میشدند.سیم کشی دوبارهی خانهی کشیشی خیلی هزینه بربود به همین دلیل آنها با همین وضعیت چراغها کنار آمدند. پدر پننت حالا ضرورت جمع کردن آنهمه شمع را متوجه میشد.او تعداد زیادی از شمع هایی که پدر فلاور جمع کرده بود را استفاده کرد. در تمام اتاقهای خانه یک جاشمعی برنجی بود و او کم کم به مطالعه در زیر نور شمع و تاریکی سرخ رنگی که با شعله های شمع ایجاد می شد، عادت کرد.
بارو بیهیچ مقاومتی کشیش جدیدش را پذیرفت. اغلب کاتولیکهای بارو معتقد بودند که او مردی دوست داشتنی و دلسوز است. باقی ساکنین به او به خاطر کشیش بودنش احترام میگذاشتند. بنابراین طولی نکشید که پدر پننت احساس مقبولیت کرد. البته چنان که در شهرهای کوچک مرسوم است، نشان پذیرفته شدن این است که پشت سرت شایعه پراکنی کنند. پشت سر اوهم شایعه های فراوانی درباره ی پیروانش ساخته بودند. قصههایی دربارهی آدمهایی که او اصلا آنها را نمیشناخت.یکی از شایعاتی که پدر پننت زیاد میشنید، دربارهی لوتر بود. هیچ کس مستقیما چیز بدی دربارهی او نمیگفت اما خیلیها احساس میکردند باید به پدر پننت دربارهی لوتر و عدم صلاحیت او هشدار بدهند. به عبارت دیگر، لوتر ازنظرآنها یک متخلف مرموز بود که باید ازاودوری می گزیدند.
بر حسب اتفاق، یکی از کسانی که به شدت بر شرارت لوتر اصرار داشت، اولین کسی بود که در زمان کشیش شدن پدر پننت، از دنیا رفت. و او کسی نبود جز تاماسین هامبل. تاماسین چیز خاصی دربارهی خطاهای لوتر نمی دانست، نه بیشتر از دیگران، اما به نظر می رسید که اصلا از شخصیت لوتر خوشش نمی آید و نسبت به او خصومت شخصی شدید دارد. به همین دلیل به تلخترین شکل ممکن او را متهم می کرد. بهرحال تاماسین کسی نبود که چیز خوبی دربارهی دیگران بگوید. خودش هم چندان مورد علاقهی دیگران نبود و وقتی از دنیا رفت،در مراسم تدفینش افراد انگشت شماری شرکت کردند. دقیق بگویم: فقط پنج نفر. تابوتش بسیار سبک و تا جایی که می شد، ساده بود. آن را در راهروی مرکزی کلیسا گذاشته بودند.قاب عکس سیاهوسفیدی که از جوانیهای تاماسین روی تابوت قرار داشت، زنی را نشان می داد که نه زشت بود و نه زیبا و فقط جوانی های تاماسین را نشان می داد که در نهایت به زنی خمیده و بدخلق تبدیل شده بود که پدر پننت به عنوان کشیش سنت ماری برای اولین بار با او ملاقات کرد.
مراسم تدفین تاماسین در بعد از ظهر انجام شد.نور ازخلال شیشه های رنگی منقوش به تصاویر زنوبیوس و زنو به درون کلیسا میتابید.رایحهی عطر یکی ازحاضرین، فضای کلیسا را پر کرده بود. مراسم دعا در سکوت بعدازظهر آن روستای کوچک که اغلب ساکنینش در جای دیگری مشغول به کار بودند، برگزار شد. وقتی مراسم به پایان رسید، پدر پننت به همراه سه پیرزن از کلیسا خارج شد. یکی از پیرزن ها از صمیم قلب گفت:
- بیچاره تاماسین. می دونید، اون کشیش ها رو دوست داشت.
پدر پننت گفت:
* اما من فکر می کردم ما باعث دلسردی اون هستیم.
- اوه نه، ابداً! پدرفلاور تنها کسی بودکه تاماسین بهش عشق می ورزید.میدونی "خاطرخواه شدن" یعنیچیمردجوون؟ اون خاطرخواه پدرفلاوربود. اوه عزیز بیچاره ی من.
* پدر فلاور اینو می دونست؟
- البته که میدونست. اونم عاشق تاماسین بود. به همین دلیل هم بعد از ازدواج اون با بیل هامبل به کلیسا رفت و کشیش شد.
پدر پننت گفت:
* من متوجه نمیشم.اگه اون پدر فلاور رو دوست داشت پسچرا با آقای هامبل ازدواج کرد؟
پیرزن در پاسخ گفت:
- هیچکدوم ما دلیلش رو نفهمیدیم. اونا خیلی عجیب بودند. هر دوتاشون.
همانطور که داشتند در زیر نور آفتاب کلیسا را ترک می کردند، پیرزن بازوی پدر پننت را گرفت و با احتیاط از پلهها پایین آمد و تمام طول مسیر همانطور که حواسش بود از پلهها نیفتد، به تاماسین و پدر فلاور فکر میکرد. بقیهی همراهانش به نردهها تکیه کرده بودند وآرام وبا احتیاط- انگار که روی آبهای لغران قدم بردارند، از پلهها پایین می آمدند.
در انتهای روز، بعد از خاکسپاری تاماسین، پدر پننت،از لوتر دربارهی خانم هامبل و پدر فلاور و اینکه درباره ی آنها چه می داند، پرسید.
لوتر پاسخ داد:
- هیچی نمی دونم.
* اونا عاشق هم بودند؟