0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
کلاجان
٪50

معرفی، خرید و دانلود کتاب کلاجان

درباره کلاجان
مردها خوش‌حال بودند. به بهانه‌ای به هم تنه می‌زدند، قِل‌قِلک می‌دادند، سر به سرهم می‌گذاشتند و قاه‌قاه می‌خندیدند. برای لحظه‌ای همهمه و قشقرق برپا شد. رحمت که از شوق چشمان به گود افتاده‌اش، پُر اشک بود، چندتا بِشکن زد. تکانی به خودش داد، سروگردن باریکش را چرخاند. یک پایش را بلند کرد و دور خودش چرخید و آوازگونه خواند. «البته یکی کم است، دوتا غم است. سه تا را نمی‌دانم!» بانو مهلت نداد و با تحکّم گفت: «سه تایش خاطر جمع است!» یکی دیگر گفت: «ای بابا! مردان آن‌قدر به سر دارد که جیک‌جیک مستانش گذشته!» صنم از این حرف خوش‌حال شد و سرش را بالا گرفت. لبخند زیرکانه‌ای زیر پوست تکیده‌اش دوید. با اشاره سر تایید کرد. «آفرین! آفرین! گل گفتی!» زنی که از مزرعه آمده بود و کیسه‌ی پنبه را گذاشته بود روی سر، و فلاسک چای هم در دست داشت، گفت: «زنش مثل عاروسِ طاووس است! صد گُلش به یک گل نشکفته!» زن‌ها شادی‌کنان هلهله کشیدند: «عاروسه! عاروسه!» لبخند کم‌جانی بر لبان صنم جان گرفت. مردان هم لبخند زده و دست به کمر بود. غرور سنگین و خاصی داشت. و مانند میرزاحمد باد و هوا کرده بود و به خود می‌بالید. سپس گردن کشید و از فراز جمعیّت؛ به گندمزارها، جوزارها، جالیزها و کرت‌های شالی‌زار چسبیده به آبادی خیره شد. مزارع روستاییان کم‌وسعت و خشکامِ بود. و لقمه‌ی کوچکی از سفره‌ی بزرگِ زمین‌های آن محدوده به‌شمار می‌رفت. کرت‌هایی هم بدون کشت و کاله بودند که پیدا بود، برای کشت بهاره‌یِ پنبه، این‌گونه بی‌کار مانده و نفس آزاد می‌کشند. مردان در اندیشه فرو بود. اندیشه‌ی زراعت و از همه مهمتر، اندیشه‌ی آب، که اینک کم‌یاب و حکم کیمیا داشت. ماده‌ای معجزه آسا، که همه هستی با وجود آن حیات می‌یابد. سپس نگاه به آسمان بی‌پهنه انداخت. ابرهای فشرده و پاره پاره‌یِ پنبه‌ای‌شکل، آرام دور می‌شدند. با غیظ و نفرت بی‌حساب، دندان‌قروچه کرد: «خشک و نازا!» مردم روستا با دیدن شوق و پشتکار او، امیدوار بودند که از این پس، گره بسیاری از مشکلات حل خواهد شد. و گل لبخند بر لبان‌شان نقش بسته بود. صنم در کمند شوخی‌ها دست و پا می‌زد و گرفتار بود. همه، یک‌جوری سر به سرش می‌گذاشتند. خودی‌ها بیشتر اذیّتش می‌کردند. مردان که حس کرد همسرش خجالت می‌کشد، سرش را بلند کرد و از فراز جمعیت، نگاه دوست داشتنی و طولانی‌اش را از صنم گرفت و پاشیده کرد به سمت مردم. بعد هم با لحن محکمی که همه بشنوند، گفت: «زن نگو؛ بگو پنجه‌ی ماه، دسته بلور، تُنگ طلا!» صنم لبخند زد و شادی محسوسی زیر پوستش دوید. همه با چشمان فراخ‌شده، نگاه به هم کردند. کمان ابروها شِل(۶) خورد و کمی بالا خزید. زنی با خنده گفت: «باید اسپند دود کنیم. چشم می‌خورد!» مردان تند گفت: «پس چه خیال کردین؟!» صنم خجالت کشید و محجوبانه سرش را پایین گرفت. بانو با پوزخند ابرو بالا کشید: «چشم بد به دور!» با تعریف و تمجید مردان، صنم احساس بزرگی و غرور کرد. دیگر طعنه و کنایه‌ها را به دل نمی‌گرفت و محجوبانه می‌خندید. در گمانش؛ امروز، روزی نو و فراموش نشدنی در زندگی‌اش اتفاق می‌افتاد و باید قدر می‌دانست. سپس گره‌ی چارقدش را سِفت کرد و باز با طنازی ابرو خماند و سرش را فرو گرفت. قنبرعلی رو به مردان کرد و گفت: «تا می‌توانی آه و ناله بکن، شاید دلشان به رحم بیاید.» یکی دیگر گفت: «دلشان سنگ است!» تقی که همیشه لبخندی ملایم گوشه‌ی لبانش موج می‌زد، گفت: «من را همراهت ببر، تا زار زار گریه کنم. مصیبت زاری می‌خوانم و...!» جمعیت به هم نگاه کردند و یک‌باره تالاب خنده شد و همهمه راه افتاد. گروهی سِران(۷) دادند. بانو گفت: «باید کاری کنی که دلشان بسوزد!» یکی که تازه وارد جمع شده بود، یک باره گفت: «نخود و کشمش هم بیاور!» جمعیّت مثل بمب ترکید و خنده‌ها رگباری شد. رحمت هم زد زیر خنده. بعد با لحن تندی گفت: «چه داری می‌گویی!؟ نخود و کشمش سوغات مشهد است، نه پایتخت! حواست کجاست؟!... می‌خواهد برود پایتخت!»
دسته‌ها:

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
1.۸۸ مگابایت
تعداد صفحات
438 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۱۴:۳۶:۰۰
نویسندهمحمد میرموسوی
ناشرانتشارات روزنه
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۳۹۸/۰۵/۰۶
قیمت ارزی
4 دلار
قیمت چاپی
190,000 تومان
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۱.۸۸ مگابایت
۴۳۸ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
0
(بدون نظر)
95,000
٪50
47,500
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
کلاجان
٪50
کلاجان
محمد میرموسوی
انتشارات روزنه
0
(بدون نظر)
95,000
٪50
47,500
تومان