درست است که ایشان روزها جسته و گریخته دنبال راههایی برای خلاصی میگشتند و بعضی از آنها، مثلاً خودکشی، واقعاً ناراحتکننده بودند -چون ما ترجیح میدهیم هیچکس حتی خود مَلَک بزرگ در کارمان دخالت نکند- اما از همان درک ناتوانی در فکرکردن -به آن معنی که تا آنوقت میشناختند- کمکم راه اختصاصی و برازندۀ خودشان را پیدا کردند.
باز هم به یاد آوردند که بهواقع، پیش از پیشآمدنِ همۀ لحظات خطیر زندگیشان، بیآنکه کسی به ایشان آموخته باشد، به تجسم آنها نشستهاند. گلین عادت داشت اغلب این مواقع، ایشان را مریض، چرتی یا وسواسی بخواند. چندبار هم شده بود که ایشان برای این التزام وسواسگونشان، به دردسر افتاده بودند، یا نزدیک بود به کسی که از تجسم، ممانعتشان کرده بود، آسیب جدی برسانند.
در اواخر آن تابستان کلافهکننده، در تشکی که چند ساعت بیوقفه در آن به خود پیچیده و عرق کرده بودند، بر ایشان مسلم شد در تمام زندگیشان -اگر خوب دقت کنند- هیچچیز جز لحظات پیش از وقوعِ اتفاقاتِ خطیر، نداشتهاند.
همینجا، بالای رختخوابشان، شقورق ایستاده بودم و صورتشان را که به زیبایی با باریکۀ نور حمام روشن شده بود، نگاه میکردم. انگار حملۀ عصبی چندماههای را تازه رد کرده باشند، چینهای صورتشان، تا حد زیادی از هم فاصله گرفتند. از خوابیدن صرفنظر کردند. سعی کردند همۀ تنشان را یکجا در نظر بگیرند، گویی بخواهند نظر مساعد هریک از سلولها را، جلب کنند. تا صبح با نفسهایی عمداً عمیق و مرتب، به هدفشان شکل دادند. به شوق آمده بودم. حس بینظیری داشتم شبیه درختی که عاقبت سنگینی میوههای رسیدهاش را روی شاخه حس میکند. از آنوقت -۲۱ شهریور ۸۸، رأس ساعت ۸ صبح- تا هماکنون، نتوانستهام از تحسین ایشان دست بکشم.
بعد همهچیز خیلی زود گذشت، مثل خوابِ آرامِ بیوقفه. آه که روزهای شیرینی بودند و صحبت از آنها حالم را بههم میریزد، چون مثل روز روشن است که مشابه آنها هرگز اتفاق نخواهد افتاد. و «هرگز» برای موجودی مثل من، بسیار متفاوت است با دیگران.
شنیدهام که آدمها در میانۀ بحران بیشتر از هرچیز به مقصر احتیاج دارند. دست من اما، برای بحرانی که متوجه نشدم از کی شروع شد، به مقصر مشخصی نرسید. منظورم از تقصیر، شاید آن چیزی باشد که از زندهبودنِ ایشان، ادامه پیدا نکرد. صندوق صدقات توجه هیچیک از مأمورانی را که به خانه آمدند، جلب نکرد و اینوسط رهاشده ماند... و درختچۀ بیچاره نیز خشکید. غمانگیز است. این درختک، تنها ذیحیاتِ همراهِ آقای گلبته بود، در طولِ سیرهای خطیرشان. انسان استثنائیای که ایشان بودند، برای سیر تفکر یکدست خود نیز به چیزی برای مجسمشدن نیاز داشتند؛ حیات بیسروصدایی که حین پیشرفت ایشان در مرگ، در زندگی، قد بکشد و تجسمات انتزاعی ایشان را در آوندهای عینیاش بکشد و نگه دارد. آه درکش آسان نیست اما ایشان معتقد بودند هرآنچه انسانی برای مردن لازم دارد، صندوق صدقاتی آمادۀ نصبشدن، و درختی برای کاشتن است. بقیه مطلقاً به تجسم مربوط است.
آقای احمد گلبته متوجه نبودند که آدم اولاند و حکم صادق در مورد ایشان نمیتواند عام باشد. برای همگان، از ایندست شرایطِ عقلانی، صادق نیست. چهبسا آدم، که بیوقت و برای گناه نابخشودنی میمیرد، چون با تن سنگینش، راه تداوم خیر را سد کرده است. متوجه نبودند هیچکس دیگر نمیتواند به مهارت ایشان، مرگ را علیه خودش بشوراند... آه چقدر زود از حرفی که باید بزنم، منحرف میشوم. معذرت میخواهم.
اگر وظیفه نداشتم، ثانیهای را هم محض نگاه به ساعتم از دست نمیدادم و تنها به سیر رنگوارنگ مرگ ایشان چشم میدوختم. هیچچیز به جذابیت دیدن ایشان که به نکیر و منکر پاسخ میگویند، نبود. هیچچیز را از قلم نمیانداختند. هیچ رنگ نامتناسبی، هیچ صوت یا حرکت نابجایی نمیگذاشتند. حقش بود که کسی بود و ایشان را میدید که پس از آنکه شیوۀ اول (سیاهچالگی) را تمام کردند، بدون آنکه از شاهکار اول نسبت به خلق بعدیشان مضطرب شده باشند، برای خود چای ریختند، به درختچه آب دادند، به برگهاش دست کشیدند و رو به او گفتند: «رستاخیز» و من جلوتر رفتم که چیزی را از قلم نیندازم.