در سرزمینی که هر سال، زمستان سرد و سخت زودتر شروع شده و دیرتر به پایان میرسد، راهزنانی بیرحم و مخوف به نام استاریک، از طریق جادهای درخشان و سحرآمیز که تغییر مسیر میدهد در جستوجوی طلا به روستاها و شهرها دستبرد میزنند و هیچکس در امان نیست.
سرنوشت این سرزمین در دستان سه دختر است: واندا، یک دختر سادهی روستایی که در تمام عمرش رنگ پول ندیده؛ایرینا، دختر یک اشرافزاده که نه ظاهر چندان زیبا دارد و نه آیندهای درخشان؛ و میریِم، دختری از خانوادهای نزولخوار که مجبور شده امور کاری پدرش را به دست بگیرد.
روزی میریِم در جنگلی تاریک و در نزدیکی جادهی سحرآمیر، لاف میزند و میگوید قادر است نقره را به طلا تبدیل کند، تقدیر این سه دختر بههم گره میخورد. در چالشهای پیش روی میریِم، واندا و ایرینا، جادویی فراتر از درک انسانها به یاری آنها میآید، پرده از راز هولناک تزار (پادشاه سرزمین) برداشته شده و هدف واقعی استاریکها آشکار میشود.