درباره تجربه های کوتاه 38 : چراغ هائی که روشن نشدند
مردی وارد اتاق شد. یک کشاورز بود، یکی از بیمارانِ دکتر. آمد وسط اتاق و کبریتی روشن کرد، آن را بالای سرش گرفت و داد زد. با صدای بلند گفت: «آهای!» وقتی دکتر از صندلیاش بلند شد و به او پاسخ داد، او چنان جا خورد که کبریت از دستاش رها شد و با شعلهئی خُرد جلوی پایش افتاد.
کشاورز جوان پاهای زمختی داشت مثل دو ستون سنگی زیر ساختمانی سنگین. شعلهی خُرد کبریت که کف اتاق در بین پاهای او با وزش ملایم نسیم سوسو میزد، سایههای لرزانی را روی دیوارهای اتاق انداخت. ذهن آشفتهی دکتر حاضر نبود از تخیلاتی که حالا داشت از این موقعیت تازه پَروبال میگرفت، دست بشوید.
حضور مرد کشاورز را از یاد بُرد و فکرش به گذشته برگشت، به زمانی که مردِ زنداری شده بود. لرزش نور بر دیوار او را به یاد رقص نور دیگری انداخت. یکی از بعدازظهرهای تابستانِ نخستینسال ازدواجاش، به اتفاق همسرش اِلِن به بیرون شهر رفته بودند. آن روزها داشتند اثاثهی اتاقهایشان را تدارک میدیدند. اِلِن در یک خانهی روستایی چشماش به آینهی قدیمی مستعملی افتاد که روی بخاری به دیوار تکیه داشت. در طرح آینه چیز غریبی بود که تخیل او را بر میانگیخت و به همین خاطر زن روستایی آینه را به او بخشید. موقع برگشتن به خانه، همسر جوان موضوع بارداریاش را به شوهرش گفته بود و دکتر چنان یکه خورده بود که پیشتر هرگز سابقه نداشت. اِلِن درشکه را میراند و او نشسته و آینه را روی زانوهایش گذاشته بود. وقتی همسرش از آمدن کودک خبر داد، او به کشتزارهای دوردست چشم دوخت.
آن صحنه در ذهن مرد بیمار چه دقیق حک شد. خورشید داشت بر فراز کشتزارهای تازهی جو و ذرتِ کنار جاده غروب میکرد. علفزار سیاه بود و گاهگاه جاده از میان دالان کوتاه درختان میگذشت، که آن هم در نور پریدهرنگ غروب سیاه به نظر میآمد.
آینه روی زانوهایش پرتوی غروب را میگرفت و آن را به شکل گویی بزرگ و طلایی، رقصان، به کشتزارها و لابهلای شاخوبرگ درختان میفرستاد. حالا که او پیش این مرد کشاورز ایستاده بود و شعلهی خُرد کبریت کف اتاق او را به یاد رقص نور آن غروب تابستان میانداخت، احساس کرد به دلیل شکستاش در زندگی و ناکامی زندگی مشترکاش پی برده است. در آن غروب گذشتههای دور، وقتی اِلِن از فرا رسیدن آن رویداد بزرگ زندگی مشترکشان با او سخن گفته بود، او ساکت مانده بود چون فکر میکرد هیچ سخنی نمیتواند عمق احساساش را بیان کند. برای این کارش پیش خودش توجیهی ساخته بود. «به خودم گفتم، بدون اینکه حرفی بزنم هم او حتماً احساس مرا درک کرد. در مورد مری هم در تمام طول زندگیام همین را به خودم گفتهام. چه آدم احمق و بُزدلی بودم. همیشه ساکت بودم، چون مثل احمقهای بیدستوپا، از ابراز احساساتام وحشت داشتم. آدم مغرور و بُزدلی بودم.»
تصویر دخترش به ذهناش آمد و با صدای بلند گفت: «اما امشب این کار را میکنم. حتی اگر به قیمت جانام تمام بشود، خودم را وا میدارم که با دخترم حرف بزنم.»
مرد کشاورز که کلاهاش توُی دستاش بود و منتظر ایستاده بود تا مأموریتاش را انجام بدهد، پرسید: «هی! چی شده؟»
دکتر اسباش را از اصطبل بارنی اسمیت فیلد گرفت و به طرف روستا حرکت کرد تا به همسر مرد روستایی، که داشت نخستین فرزندش را به دنیا میآورد، رسیدگی کند. زن باریکاندامی بود و لگن کوچکی داشت و بچه درشت بود، اما دکتر قدرت تبآلودی داشت و از سر استیصال کارش را میکرد. زن که ترسیده بود، مدام تقلا میکرد و جیغ میکشید. شوهرش هی میآمد توی اتاق و بیرون میرفت. دو زن همسایه آمدند و ساکت و آمادهبهخدمت ایستادند. ساعت از ده گذشته بود که همه چیز به خیر گذشت و دکتر آماده شد که به شهر برگردد.
مرد کشاورز دهنهی اسب دکتر را گرفت و آن را جلوی در آورد و دکتر سوار شد و راه افتاد. هم عجیب احساس ضعف میکرد هم احساس قدرت. حالا کاری که پیش رو داشت به نظرش چهقدر ساده میآمد. شاید وقتی به خانه برسد، دخترش به رختخواب رفته باشد، اما از او میخواهد که بلند شود و به مطباش بیاید. آنوقت تمام داستان زندگی زناشویی و علت عدم موفقیت آن را برایش میگفت و از بیان ضعفهای خودش هم کوتاهی نمیکرد. با اطمینان کامل به پابرجایی تصمیمی که گرفته بود، با خود گفت: «اِلِن من یک چیز بسیار زیبا و دوستداشتنی داشت و من باید این را به مری بفهمانم. این به او کمک میکند که زنی زیبا باشد.»
ساعت یازده جلوی در اصطبل رسید. بارنی اسمیت و داک یتر جوان و مردهای دیگر نشسته بودند به گفتوگو. مهتر اصطبل اسب او را گرفت و رفت در دل تاریکی اصطبل. دکتر لحظهئی ایستاد و به دیوار ساختمان تکیه داد. شبگَرد با عدهئی جلوی در اصطبل ایستاده بود و با داک یتر بگومگو میکرد، اما دکتر کلمات تُندی را که بین آنها رد و بدل میشد یا خندهی بلند داک را در برابر خشم شبگرد نمیشنید. تردید غریبی وجودش را فرا گرفته بود. کاری بود که سخت مایل بود انجام دهد، اما نمیتوانست آن را به یاد بیاورد. مربوط به همسرش اِلِن بود یا دخترش مری؟ شبح دو زن دوباره در ذهناش با هم قاطی شدند. شبح سومی هم افزوده شده بود، شبح زنی که همین یک ساعت پیش به زایماناش کمک کرده بود. راه افتاد تا از عرض خیابان بگذرد و از راهپلههای مطباش بالا برود. اما وسط خیابان ایستاد و به اطرافاش نگریست. بارنی اسمیت اسب او را در اصطبل گذاشته و برگشته بود و حالا داشت درِ اصطبل را میبست، و فانوسی که بر بالای در آویزان بود، تاب میخورد و سایههای رقصان مضحکی بر صورت و اندام مردانی که پشت دیوار اصطبل ایستاده بودند و دعوا میکردند، میانداخت.