تمام روز به جس می اندیشیدم.غیر از چیزی که صبح دیده بودم نمی توانستم روی چیز دیگری تمرکز کنم. چه چیزی باعث شده من فکرکنم اشکالی در کاراست.من احتمالا از آن فاصله نمی توانستم حالتش را بفهمم اما فکرمی کنم وقتی نگاه می کردم اوتنها بود. تنهای تنها. شاید اینطوربود. شاید جیسون بیرون از خانه بود و به یکی از آن کشورهای گرم رفته بود تا جان انسان ها را نجات دهد وجس دلتنگ و نگرانش بود با اینکه می دانست او باید برود.
البته که جس دلش تنگ شده بود، مثل من. جیسون مهربان و قوی ست. تمام چیزی که یک همسرباید باشد.آنها همدلند. این را می فهمم، می دانم آنها چطور هستند.این قدرت وحس محافظتی که جیسون دارد به این معنی نیست که جس ضعیف است. بلکه اوبه شیوه ای دیگرقدرتمنداست. هوش سرشاری دارد که جیسون دهانش باز می ماند، در فاصله ای که دیگران فقط می توانند بگویند صبح بخیر، به یک مشکل می پردازد و آنرا تشریح و آنالیز می کند. با اینکه چند سال است که باهم هستند اما در مهمانی ها جیسون همیشه دستش را می گیرد. به یکدیگراحترام می گذارند وهرگز همدیگر را نا امید نمی کنند.
امروزعصر خیلی خسته ام. اصلا مست نیستم. بعضی روزها انقدر حالم بد است که حتما باید بنوشم وبعضی روزهاهم انقدرحالم بداست که نمی توانم بنوشم. امروز فکر الکل هم معده ام را به هم می ریزد. اما هوشیاری در قطار عصر آزاردهنده ست مخصوصا امروز، در این گرما. تمام تنم ازعرق خیس شده است، دهانم می سوزد و چشمهایم می خارد، عرق صورتم باعث شده کرم پودر داخل چشمهایم برود.
تلفنم داخل کیف دستی ام زنگ می زند، از جا می پرم. دو دختر که روبرویم نشسته اند به من و سپس به یکدیگر نگاه کرده و
موذیانه لبخند می زنند.نمی دانم چه فکری در موردم می کنند اما می دانم فکر خوبی نیست. قلبم تند می زند ودنبال تلفنم می گردم، می دانم که خبر خوبی نیست.شاید کتی ست که خیلی محترمانه می پرسدکه ممکن است امروز عصر استراحتی به نوشیدن بدهم؟و یا مادرم که می گوید هفته ی دیگر به لندن می آید و می توانیم با هم ناهار بخوریم. به تلفن نگاه کردم. تام! لحظه ای درنگ کردم و بعد پاسخ دادم.
- راشل؟
دراین پنج سال اولین بار بود که اینطور صدایم زد.من هیچوقت راشل نبودم، همیشه راش.بعضی وقت ها هم شلی، چون می دانست که از آن متنفرم. وقتی این رامی گفت ومن عصبانی می شدم، می خندید و بعد من هم می خندیدم. چون وقتی اومی خندید نمی توانستم کاری کنم من هم می خندیدم. "راشل" بله، من هستم. لحن صدایش آمرانه ست وخسته به نظرمی رسد: "گوش کن، تمامش کن، باشه؟" من چیزی نمی گویم. قطارآهسته حرکت می کند و ما تقریبا روبه روی خانه هستیم، خانه ی قبلی من. دلم می خواهد بگویم: بیا بیرون، برو و روی چمن ها بایست تا ببینمت. "خواهش می کنم راشل، تو نمی توانی همیشه به من زنگ بزنی. تو راهت را ازمن جدا کردی." چیزی به سختی سنگ، گلویم را گرفته است.نمی توانم غورت بدهم. نمی توانم حرف بزنم. "راشل؟ هستی؟ می دانم شرایط خوبی نداری و متاسفم، واقعا متاسفم اما...کمکی از دستم برنمی آید و این تلفن های مداوم تو آنا را نگران می کند. متوجه ای؟ دیگر نمی توانم کمکت کنم. برو به موسسه ترک الکل(الکلی های گمنام) خواهش می کنم راشل. امروز بعد ازکارت به موسسه ترک الکل برو."
چسب زخم کثیف را از انگشتم باز کرده و به گوشت رنگ پریده و پیرشده ی زیرش نگاه می کنم. خون پایین ناخنم خشک شده، با نوک انگشت سمت راستم وسط زخمم را فشارمی دهم.فکر می کنم سرش بازشده است، دردش زیاد است. نفسم را حبس کرده ام. از زخمم خون می آید.دو دختری که رو به رویم نشسته اند به من نگاه می کنند. رنگ شان پریده است.