از لای بوتههای میخک، صدای خِشخِشی میآید. روی بالکن ایستاده و به اطراف نگاه میکنم. ماریا و دخترم نغمه، میانبُر زده و از راه پشتی به منزل آمدهاند. نغمه سلام میکند و مینشیند روی زانویم. میبوسمش و انگشتانم را میان موهایش میبرم؛ موهایی که مانند حریر نرم است.
ماریا کادویی برایم خریده است: «این هم کراواتی که میخواستی.»
خوشحال است که بالاخره شرکت زیمنس او را استخدام کرده و زیر لب ترانهای محلّی را زمزمه میکند. نمهبادی میوزد و بوی گلهای اقاقیا و لالهعبّاسی را در هوا میپراکند. نغمه میرود روی کاناپه دراز میکشد. ماریا هم میرود داخل ساختمان.
هشتماهی میشود که به مِندِن آمدهام؛ دهی سرسبز و خوش آب و هوا که از شهر فاصلهی زیادی ندارد. مونیخ با آنهمه شلوغی و سر و صدا نمیتوانست جای مناسبی باشد برای من که سالهای سال است به دنبال دنجی میگردم. جدای از آرامش و سکوتی که در اینجا وجود دارد، گاهی اوقات چیزی غریب به جانم چنگ میاندازد و آزارم میدهد. شکنندگی در رفتار، از مدّتها پیش افسردهام ساخته است. روی تخت دراز میکشم و به آسمان نگاه میکنم. سعی دارم دقایقی در همین حالت، بین خواب و بیداری وقت بگذرانم. صدای زنگ دوچرخهی یوهان، مأمور ادارهی پست میآید. نیمخیز شده، سلام میکنم. فنجانی قهوه برایش میریزم. نامهای برایم آورده است، از ایران.
به شوخی میگوید: «خوبه کسی رو داری برات نامه بده؛ مثل من تنها نیستی.»
و به جایی دور نگاه میکند؛ شاید به همسرش که او را رها کرده و رفته، و یا به تنها پسرش که مدّتهاست او را ندیده، فکر میکند. چند دقیقه بعد، با دوچرخهاش بین انبوه درختان افرا که دوسوی جادهی باریک و بلند سر به فلک کشیدهاند، ناپدید میشود.
کنارهی پاکت را پاره میکنم و نامه را درمیآورم و میخوانم: «حسین جان! سلام، شاید مرا به یاد نیاوری. شاید رسم زمانه این است که دوستان خوب را جدای از هم میخواهد. امّا دوست من! خاطرهها مثل زنجیرهایی هستند که ما را به هم پیوند میدهند. مگر میشود گرگومیش صبحهای زود کوچه پسکوچههای دربند را فراموش کرد؟! آن روزهای قدیمی که میرفتیم کنار دیوار، تند و تند شعار مینوشتیم. پوتین پایمان میکردیم و با چندتا خرما راه میافتادیم توی کوه و کمر. کتاب میخواندیم. جرّ و بحث میکردیم. یک پا چریک شده بودیم! حالا دیگر سالهاست که کوه نمیروم. تب و تاب آن روزها، تلخی و شیرینیاش، شده یک مجموعه که برای من خیلی عزیز است. بچّههای قدیم، دوباره همدیگر را پیدا کردهاند و با هم نامهای یا تلفنی تماس دارند. از خودت برایم بنویس. من به یاد آن روزها نفس میکشم و زندهام.»
زیر نامه اسمش را هم نوشته است: «رئوف.»
سیگاری روشن میکنم؛ دهانم تلخ میشود. سعی میکنم به گذشتهها برگردم. بیاختیار، اشکی از گوشهی چشمم روی کاغذ میافتد. کلمات روی کاغذ میرقصند و من آرام چشمهایم را میبندم؛
کسی ایستاده است وسط سلفسرویس کویدانشگاه. بچّهها بشقابهای غذا را میکوبند روی میزها. صدای قاشقها میآید. بعد، آنکه ایستاده است، دستش را میگیرد بالا. صدای ضربهها قطع میشود. فریاد میزند: «تا کی باید از سایهی خودمون هم بترسیم؟» یکی دیگر میگوید: «اونا دارن مثِ گوسفند با ما رفتار میکنن.» گاردیها میریزند تو. زدوخورد میشود و همه را میبرند.
صدای زنگ کلیسا به گوش میرسد. آفتاب، وسط آسمان است و ساقههای گندم زیر اشعهی آن مانند پرنیانی از زر و سیم به نظر میرسند. کبریت که میزنم، در زمانی کوتاه، فاصلهی بین رؤیا و واقعیت را گم میکنم. دوباره به نامه نگاه میکنم. تکتک کلمات جان دارند و مرا که توی مِندِن در حاشیهی شهر روی تراس خانهام وارفتهام، برمیدارند و یکراست میبرند توی خیابان کریمخان زند؛
به کمین نشستهایم. دوستم بمبی را جاسازی کرده است توی یک رادیوی چوبی قدیمی. رادیو را میبرم آنطرف خیابان و میگذارم کنار درختی و بعد برمیگردم سر جای اوّلم. اتومبیل بازجو، هر روز از همین مسیر میگذرد. پیرمردی روستایی از جلویمان رد میشود و میرود آنطرف. رادیو را میبیند. لحظهای میایستد و آن را برمیدارد. به پیچ و مهرههایش دست میزند. عرق سردی روی پیشانیام مینشیند. دوستم عصبانیست. میگویم: «چیه؟ ترسیدی؟» تعادلش را از دست میدهد: «اگه این لعنتی توی دست این پیرمرده عمل کنه، میدونی یعنی چی؟» خودش جواب خودش را میدهد: «یعنی کشک!» میروم پیش پیرمرد. رادیو را زیر بغل زده و میخواهد برود. «بابا! فروشیه؟». تردید دارد. سی تومان پول را نشانش میدهم. کوتاه میآید و رادیو را پس میدهد. به سرعت درِ پشتش را باز میکنم. خندهام میگیرد. سیمهای رادیو قطع شده است. صدای بوق میآید و اتومبیل بازجو از کنارم میگذرد.
نسیم خنکی که از دورها میآید، لالهی گوشم را نوازش میکند. حسّ و حال غریبی پیدا کردهام. وصل شدهام به گذشته. خاطرات گذشته یکباره به ذهنم هجوم آوردهاند. بین تمام دوستانی که آنروزها با من بودند میگردم تا ببینم رئوف کجای آنهمه تلاش ایستاده است؛
«کثافت خودتو باید بخوری، لجن!»...و به زور، سرم را میکند توی لگن مدفوع. برمیگردد و محکم میزند توی گوشم. چشمهایم سیاهی میرود. درد شدیدی میپیچد توی سرم. چراغ گردان را مستقیم میگیرد روی صورتم. صدای دورگهای دارد بازجو: «دانشگاه جای درسه، نه خرابکاری.» سیگاری روشن میکند. دست چپش را میگذارد روی گردنم و فشار میدهد. استخوانهای گردنم صدا میدهند. «کاری میکنم که مثِ بلبل حرف بزنی. مثِ بقیه که زبون باز کردن.» بازجو شیهه میکشد. توی صورتش تُف میاندازم. سیگارش را میچسباند به سینهام و فشار میدهد. دیگر چیزی نمیفهمم.
گذشته مثل پردهی سینما جلوی چشمانم رژه میرود. دوست دارم فکر کنم؛ دربارهی آدمهایی که سالهای سال است ترکشان کردهام امّا همیشه دوستشان داشتهام.