خانۀ شهلا روبهروی خانهای بزرگ بود؛ خانهای که آقای ستوده در آن زندگی میکرد. پنجرههای هر دو خانه رو به هم باز میشد. حمید از میان پنجره، به خانۀ به عزا نشستۀ روبهرویی مینگریست و در فکر فرو رفته بود. بله، بیشتر فکر میکرد تا اینکه ناراحت باشد؛ اینقدر که صدای فریادهای آقای ستوده را نشنید.
صدای آقای ستوده: پدرسگ کجایی؟ با تو هستم. کجایی؟
آقای ستوده با شلوار راحتی، زیر کرسی، روبهروی بساط منقل نشسته بود و حالتی شاکیانه داشت. مگسکش قرمز را در دست میچرخاند و فریاد میزد.
آقای ستوده: با تو هستم حمید! حنجرهمان درد گرفت از بس نام منحوست را صدا کردیم. به نزد ما بیا پدرسگ که خودمان باشیم. اگر ما بمیریم چه میکنید؟ هرچه کشیدیم پرید. کجایی کرهخر؟
صدای حمید: چه شده آقا جان؟
آقای ستوده: چه شده و مرض! چه شده و مرگ! تازه میپرسی چه شده؟ پسر بزرگ کردهام عصای دستم شود، نه یک مفتخور تنبل. این سر و صداها چیست که نگذاشته ما صبح را بخوابیم؟ علت چیست؟
صدای حمید: آقا جان، کسی فوت کرده است.
آقای ستوده: به درک! خبر سقط شدن چه کسی را آوردهاند که اینگونه صدای شیون بلند است؟
صدای حمید: حبیب.
آقای ستوده: حبیب؟ حبیب بسیار است. کدام حبیب را میگویی؟
صدای حمید: حبیب حجت کفاش.
ناگهان انگار از میان وجود آقای ستوده برق گذشته باشد، از جا پرید.
آقای ستوده: چه گفتی؟ قیافه منحوست را به ما نشان بده.
حمید که هنوز در فکر بود، با سینی چای به نزد آقای ستوده حاضر شد. استکان چای کمرباریک را نزد آقای ستوده گذاشت و نشست.
آقای ستوده: پاسخ پرسشم را بده حمید! گفتم دوباره بگو چه گفتی.
حمید: شنیدید چه گفتم آقا جان. خبر آوردهاند حبیب در میانۀ راه بازگشت به خانه تصادف کرده و به رحمت خدا شتافته.
آقای ستوده با حالتی جانگذار دستهایش را به آسمان گرفت.
آقای ستوده: خدایش رحمت کند، امیدوارم به بهشت برود.
از جای بلند شد و خود را به پنجره رساند. حمید نیز کنارش قرار گرفت. هر دو به منظرۀ روبهرو خیره مانده بودند. آقای ستوده نقشهای در سر میکشید.
آقای ستوده: گوش کن پسر، چشم از این خانه برنمیداری.
حمید: برای چه آقا جان؟
آقای ستوده: این فضولیها به تو نیامده. من امروز معاملهای دارم که باید راهی شوم. قرار است ارباب را ببینم. نمیتوانم در خانه بمانم و چشم به این خانه داشته باشم. تو به جای من از اینجا تکان نخور.
حمید: که چه کنم آقا جان؟
آقای ستوده: [عصبانی] که خبر عروسی ننهات را برایت بیاورند! پسر تو به این کارها چه کار داری؟ هر کاری به تو گفتم بگو چشم و انجام بده. من باید بروم. تو از اینجا تکان نمیخوری. فهمیدی چه گفتم؟
حمید: باشد آقا جان، هرچه شما بگویید.
آقای ستوده: همچون ننهات سقط شوی تا از دستت راحت شوم.