روی سکو به انتظار آمدن اتوبوس نشسته بودیم. گرمای هوا کلافه کننده بود. زیر پای ما، جوی نیمهخشک فاضلاب بود که روی آن با نردههای آهنی پوشانده شده بود. در زیر نردهها، موشهای درشتی از اینسوی به آنسوی رفتوآمد میکردند که حرکات آنها توجه بعضی از مسافران منتظر در روی سکو را به خود جلب کرده بود. خودروهای شخصی از مقابل ما میگذشتند و ما همچنان منتظر اتوبوس بودیم. در لحظهای که خیابان تا حدودی خلوت شد، گربهای از آن سوی خیابان میخواست به این سوی خیابان بیاید؛ تا وسط خیابان آمده بود که به یکباره خودروی با سرعت زیاد از راه رسید و گربه را زیر گرفت. زنهای روی سکو چشمهایشان را بستند اما برخی از ما مردها صحنه را با دقت تماشا میکردیم. وقتی زنها چشمهایشان را باز کردند، جسد لهشدۀ گربه روی آسفالت داغ وسط خیابان بود و ماشینهای بعدی سعی میکردند از روی آن رد نشوند. مرد جوانی از میان مسافرانِ منتظر در ایستگاه، در اطراف گشت و چوبی پیدا کرد. با احتیاط به وسط خیابان رفت و جسد لهشدۀ گربه را با سر چوب به سمت جوی نیمهخشک آورد؛ انداخت داخل جوی و به میان بقیۀ مسافران منتظر در ایستگاه برگشت. در این لحظه، اتوبوسی از راه میرسید که همۀ نگاهها به آنسمت چرخید. اتوبوس پر بود، در ایستگاه توقف نکرد و از کنار ما رد شد. کلافگی در هوای گرم باز هم به سراغ ما آمد. دقایق به کندی میگذشت. سرانجام اتوبوسی از راه رسید که نیمهپر بود. توقف کرد و همۀ ما به سوی آن هجوم بردیم. به هر زحمتی بود خود را در داخل اتوبوس جا دادیم. لحظاتی بعد، وقتی اتوبوس حرکت میکرد، از پنجرۀ آن چشمم به حاشیۀ خیابان و داخل جوی نیمهخشک افتاد...