دارم توی راهرو قدم میزنم؛ کنار ردیف پنجره ها. پنجره هایی که آن ورش کویر است. این ور، کفش هایی که پاشنه بلند اند. اسپرت هم دارم توی چمدان. نمی دانم. شاید چون می خواستم سر و صدا کنم؛ سر و صدای آدمیزاد. آرامش ِعجیب آدم هایی که پشت دیوارهای راهرو هستند دیوانه ام می کند. می روم و می آیم. کمی تند؛ آن قدر که اگر ببینی تو هم عصبی می شوی. شده ام مرغ سر کنده! وقتی ولش کنند تا جانش را بین دویدن ها و به در و دیوار خوردن ها بدهد. این جا همین کار را هم نمی شود کرد. اگر الان غریبه ای بیاید، من با همان سرعتی که از پیشت بیرون زدم بر میگردم. این جا همه چیز چهارچوب دارد. مثل قاب این پنجره های یک شکل یا ابعاد این راهروی باریک.