نگاهم خیره مانده است به گنبد آرامگاه حضرت معصومه. اشکهایم سرازیر میشوند و دلم کمی آرام میگیرد. کنترل فرمان دائم از دستم خارج میشود. خوب نمیتوانم تمرکز کنم. سرعتم را کم میکنم و بهناچار کنار جاده نگه میدارم. چند دقیقهای اشک میریزم و زیر لب زمزمه میکنم و بعد توی خیابانهای شهر میرانم. همچنان ایست و بازرسیهای پاسدارها سر هر خیابانی هست. به هر ایست و بازرسیای که میرسم، بینشان دوستی یا آشنایی هست که لبخندی بزند و سلامی بکند و با تحکم به همرزمش بگوید: «راهو باز کنید! آشناست.»
توی خیابانها و کوچه پسکوچههای آشنا میرانم. سر کوچهای نگه میدارم که خانۀ سیدکاظم آنجاست. به سراسر کوچه نگاهی میکنم...