هر شنبه، مالی با اسب قهوهایش بِل از روی چمنزار میگذشتند و پس از طی کردن مسیری طولانی به کلاس پیانو میرفتند.
در روزهای گرم تابستونی، زیر نور زرد خورشید و دور از زمین و آسمون آبی اسب سواری میکردند.
در زمستون هم، زیر آسمون خاکستری و خورشیدی که هیچ گرمایی نداشت حرکت میکردند.
یک روز پدر مالی گفت که بِل دیگه خیلی پیر شده و به اندازه کافی قوی نیست که بتونه زمین رو شخم بزنه.
پس تصمیم گرفت تا اون رو بفروشه و یک اسب جدید بخره…