قابلمه را بار میگذارم. تمام حواسم را به سوپ میدهم.
...
سوپ آماده میشود و آن را ده کاسه میکنم و توی کوچه پخش...
در بین همسایهها یکی از همه خرپولتر است؛ سوپ او را آخر سر میدهم. پولداریاش اعتماد به نفسم را گرفته است..
اول سراغ پیرمرد میروم که پشت پنجره نشسته است، شاید هم ایستاده... ظرف سوپ را میگیرد و میگوید:«خدابیامرزه امواتتو.... خیلی وقته سوپ نخوردم...»
تنها کسی که تعجب نمیکند، پیرمرد است... بقیهی همسایهها، بد جوری به سوپ، نگاه میکنند؛ نگاهِ بیشترشان میگوید که؛ فکر خواندنِ فاتحه را نکن...