ساعت چهار بعد از ظهر است، جاوید و زیبا یک بار دیگر تا خانهی دنیا میآیند و با در بسته مواجه میشوند. جاوید داستان زندگی خودش را برای زیبا تعریف کرده و گفته که مادرش چه طور از زندگی پدرش خارج شده و مثل یک زن تارک دنیا، در گوشهای از کویر روزگار میگذراند. حتی در یک اعتماد عجیب، به او گفته، حالا که سناش بالاتر رفته، به پدرش حق میدهد سراغ کسی مثل شیرین، نامادریاش برود. او حتی معتقد است پدرش اگرچه دو بار ازدواج کرده، اما آدم سالمی است و از مقام و امکاناتش، هیچگاه سوءاستفاده نداشته. اینجا بغض زیبا میشکند و او هم میگوید، دوست ندارد دربارهی خیلی از مسائل صحبت کند، اما پدرش مهمترین عامل ازدواج نکردن او با پسر مورد علاقهاش است، در حالیکه خود پدر زندگی سالمی ندارد. زیبا بیشتر از این موضوع را باز نمیکند و ترجیح میدهد سکوت کند، اما وقتی این بار با در بستهی خانهی دنیا مواجه میشود...