کار آسانی نبود. پس از دو روز تقلا توانسته بود بفهمد پایش را اول کجا بگذارد،چطور از حفره ای که میان توفال های حیاط پشتی بوجود آمده رد شود؟اما حالا می دانست نیم دقیقه بیشتر طول نمی کشد و پرخطر هم نیست تا خودش را آنجا قایم کند،فقط باید روی انبوه هیزم هایی که با برزنت سیاه پوشیده شده بودند حرکت کند و ناودان را بچسبد بعد با تمام توان وبا سر خود را در کبوتر خانه ی زیر شیروانی بیندازد چراکه آنجا تنها جای امن بود که می توانست رازهایش را در آنجا از دیگران پنهان کند.آنجا از کتکهای برادرش خبری نبود،البته نباید زیاد می ماند چرا که اگر خانواده اش متوجه غیبت طولانی او می شدند به او سوء ظن پیدا می کردند.اگر می فهمیدند او را از رفتن به کبو تر خانه باز می داشتند.در اینصورت همه چیز از دست می رفت.هر چند این مسائل دیگر مهم نبود.ژاکت خیسش را درآورده،پیراهن سفیدش را که یقه ی سفید داشت صاف کرد و کنار پنجره نشست،چشمانش را بست و غرق صدای ریزش باران بر سفال های سقف شد.مادرش گوشه ای از خانه خوابیده بود.خواهرش هنوز به خانه برنگشته بود و مطمئن بود تا غروب کسی سراغش را نخواهد گرفت.مگه تصادفی سرو کله شان پیدا می شد.هیچ وقت کسی دنبالش نمی گشت برعکس همیشه او را دعوا می کردند که زیر دست و پا نباشد بخصوص وقتی مهمان داشتند چون هیچوقت از بقیه حرف شنوی نداشت.نباید نزدیک در می ماند و یا زیاد دور می شد چون اگر صدایش می زدند و پیدایش نمی شد حق نداشت به خانه برگردد. روزی که پس از توافق دو طرفه از مدرسه استثنایی به خانه برگشت،مادرش او را به انجام کارهای خانه واداشت اما از ترس اینکه دیگران از کار او راضی نباشند مثلا: بشقابی از دستش بیفتد یا تار عنکبوتی گوشه ی اتاق بماند یا سوپ بیش از حد شور یا بی مزه باشد،باعث شد او را از آشپزخانه هم بیرون کنند.از آن هنگام روزها با اضطرابی که به سینه اش چنگ میزد خود را در انبار یا کبوترخانه پنهان می کرد چون تنها از این دو جا می توانست بدون آن که دیده شود آشپزخانه را ببیند و اگر صدایش میزدند فوری پیدایش می شد.همین که گوش به زنگ باشد ذهنش را آزار می داد.همیشه حواسش به در آشپزخانه بود پرده ای توری به در آنجا زده بودند.هر زمان که سکوت اطراف پایان میگرفت ناگهان همه چیز اطرافش به حرکت در میآمدند.دیوارهای خانه وقوسخمیدهی بام به سرعت ازبرابرچشمانش گذشتند. پنجره ها تکان می خوردند.خوکدانی و باغچه ای که مدتها به حال خود رها شده بودند از چپ به راست میرفتند،زمین زیر پایش تکان می خورد،و او بدون اینکه ببیند دری باز شده ناگهان مادر یا یکی از خواهرانش را جلوی خود می دید.بی آنکه آن ها را ببیند،حضورشان را حس می کرد،آنها به خود حق می دادند همیشه مواظب او باشند.او همیشه منتظر صدای مادرش بود که می گفت:اینجا خبری نیست...مگه سگ دنبالت کرده؟بازی معنایی برایش نداشت.نه اینکه وسایل اسباب بازی نداشت بلکه جرات نداشت،اینکه همیشه گوش به زنگ بود باعث می شد نتواند بازی کند.برادرش هم همیشه برای او تعیین می کرد که با چه چیزی بازی کند.بازیهایی می کرد که باعث نشود از دیگران شرمنده شود تنها در کبوتر خانه بود که کمی احساس امنیت می کرد، آنجا مجبور نبود خود را در حال بازی نشان دهد.دری و پنجره ای هم نداشت که از آنجا سرک بکشند.خودش دو عکس رنگی از روزنامه ای بریده و بر سوراخ های کبوترخانه چسبانده بودتا خشگل بشن.یکی منظره ی غروب آفتاب در ساحل دریا و دیگری عکس گوزنی که روبروی قله ی برف گرفته ی کوهی ایستاده بود.باد از حفره ای که زمانی زمانی دریچه ای کهنه بود شروع به وزیدن کرد.لرزه بر اندامش افتاد.دستش رابه سمت ژاکتش برد اما هنوز خیس بود،تکه ای تور سفید که از خرده ریزهای آشپزخانه پیدا کرده بود،یافت و آن را دور خود پیچید.هر وقت خیس می شد سریع لباسهایش را عوض می کرد می دانست اگر مریض شود مادر و خواهرانش تحمل گریه ی اورا نخواهند داشت.حالا او دیگر ترسی نداشت میتوانست در آرامش دراز بکشد و خیالبافی کند.چند روز بود که تغییراتی در رفتار برادرش می دید.موقع غذا خوردن قاشق را طور دیگری در دست میگرفت،گاهی آشفته از خواب می پرید انگار ذهنش درگیر چیزی است.دیروز بعد از صبحانه وقتی به انبار آمد به جای اینکه موهای او را بکشد و او را اذیت کند،آب نباتی ازجیبش درآورد و درجیب اوگذاشت.
اصلا توصیه نمیکنم
کتاب فوق العاده ای هستش ولی این نشر و این ترجمه نابودش کرده
از مترجم دیگه ( ساعدی ) بخونین
واقعا متاسفم واسه آدمهایی که اسم خودشون را مترجم میزارن و فقط ترجمه اصلی را خراب میکنن چون مثلا میخوان تغییرش بدن که بگن سرقت نکردن که حتی همین کار را هم بلد نیستن
2
این کتاب هم مثل باقی کتابهای ترجمه شدهی نشر پارینه سرقت ادبی است و با دستکاری ترجمهی اصلی (ترجمهی سپند ساعدی) چاپ شده. با مقایسهی چند صفحهی اول که به عنوان نمونه گذاشته شده، میشه راحت این رو فهمید.