الیزابت، در اتاق دانیل در خانهٔ سالمندان مالتینگز، چیزی کمتر از بیست سال بعد، هیچچیز از آن روز و یا آن قدم زدن، یا گفتوگویی که در قسمت قبل آمد را به یاد نمیآورد. اما اینجا، چیزی که حفظ شده، داستانی است که دانیل گفت، و آن را در جایی که سلولهای ذخیرهٔ مغز انسان' ابعادِ همهٔ چیزی که ما تاکنون تجربه کردهایم را دستنخورده، اما غیرقابلدسترسی نگه میدارد، حفظ کرد. (ازجمله هوای نیمهگرمِ آن عصرِ ماه مارس، بویِ هوایِ فصل جدید، صدایِ ترافیک در دورترها و هرچیز دیگری که حسهای الیزابت و شناختهای او از زمان، مکان، و حضورش در هردو را درک میکرد).
الیزابت گفت: «بههیچوجه ممکن نیست من خودم داستانی که چیزی مثل جامهٔ درختی توش هست رو بگم. چون هیچکس باعقل سالم نمیتونه همچین داستانی رو خوب سرهم کنه.»
دانیل گفت: «این یک جدال برای اثباتِ عقل درستِ منه؟»
الیزابت گفت: «بیتردید.»
دانیل گفت: «بسیار خوب. عقل درستِ من با مبارزهطلبیِ تو مقابله خواهد کرد.»
شخصی که مثل یک درخت لباس پوشیده بود، گفت: «مطمئنی جنگ میخواهی؟»
شخصی که مثل درخت لباس پوشیده بود، با شاخههایش در هوا مثل کسی که، زن یا مرد، دستهایش بالا باشد، آنجا ایستاده بود. مردی با یک سلاح بهسمت شخصی که مثل یک درخت لباس پوشیده بود، نشانه گرفت.
مردی با یک سلاح گفت: «منو تهدید میکنی؟»
مردی که مثل درخت لباس پوشیده بود، گفت: «نه. این تویی که سلاح داری.»
مردِ با سلاح گفت: «من آدم صلحطلبی هستم. دردسر نمیخوام. برای همین با خودم سلاح حمل میکنم. و این هیچ شباهتی به این نداره که من با آدمهایی مثل تو بهطورکلی مخالفتی دارم.»
مردی که مثل درخت لباس پوشیده بود، گفت: «منظورت چیه، یکی مثل من؟»
مردی که سلاح داشت، گفت: «منظورم. مردمی که جامهٔ پانتومیمِ درختیِ احمقانه میپوشند.»
مردی که مثل درخت لباس پوشیده بود، گفت: «ولی چرا؟»
مردِ با سلاح گفت: «فکر کن چه شکلی خواهد شد اگه همه شروع کنند جامهٔ درختی بپوشند. این مثل تو جنگل زندگی کردنه. و ما در جنگل زندگی نمیکنیم. این شهر خیلی قبل از اینکه من به دنیا بیام، شهر بوده. زمانِ پدرومادر من، و مادربزرگِ پدربزرگهای من و جد من.»
مردی که مثل درخت لباس پوشیده بود، گفت: «در مورد جامهٔ بازیگریِ خودت چی میگی؟»
(مردی که سلاح داشت، جین، یک تیشرت و یک کلاه بیسبال پوشیده بود.)
مردی که سلاح داشت، گفت: «این جامهٔ بازیگری نیست. اینها لباسهای من هستند.»
مردی که مثل درخت لباس پوشیده بود، گفت: «خب، اینها هم لباسهای من هستند. اما من نمیگم لباسهای تو احمقانهاند.»
مردی که سلاح داشت، گفت: «بله، چون جرئتش رو نداری.»
و سلاحش را در هوا تکان داد.
گفت: «و بههرحال لباسهای تو احمقانه هستند. آدمهای معمولی همهجا با جامهٔ درختی راه نمیافتند برن. حداقل، اطراف اینجا این کار رو نمیکنن. خدا میدونه تو شهرهای کوچیک و بزرگِ دیگه چیکار میکنن، خب، این به خودشون بستگی داره. اما اگر بهت اجازه بدن، بچههای ما رو مثل درخت لباس میپوشونی، زنهای ما رو مثل درخت لباس میپوشونی. باید از ابتدا جلوت گرفته بشه.»
مردی که سلاح داشت، سلاحش را بالا آورد و نشانه گرفت. مردی که مثل درخت لباس پوشیده بود، خودش را، مرد یا زن، در داخل پارچهٔ کتانِ کلفت فروبرد. لبههای ریزِ علفی که در اطراف قسمت پایین جامه نقاشی شده بود، دور ریشههای نقاشیشده شروع به لرزیدن کرد. مرد به منظرهٔ مقابل سلاحش نگاه کرد. بعد سلاحش را از جلوی چشمش پایین آورد. میخندید.
گفت: «میبینی، خندهدار اینه که، همین الآن به ذهنم اومد که در فیلمهای جنگی، وقتی میخوان کسی رو بکشند، آنها را مقابل یک درخت یا یک میلهٔ بلند میگذارند. اینطوری تیر انداختن به تو مثل اینه که بههیچوجه کسی رو نکشتی.»