با صدای گوش خراش ساعت زنگی، شمیم روی تخت نیم خیز شد. نگاهی گنگ و مبهم به اطرافش انداخت ولی با دیدن دریا و آیناز که روی تختشان به آرامی خوابیده بودند، متوجه موقعیتش شد. از جایش برخاست و بعد از قطع کردن زنگ ساعت از اتاقش خارج شد. دست و صورتش را شست و به اتاقش بازگشت، لبه ی تخت کنار آیناز نشست و در حالی که پتویش را کنار می زد گفت:
-بلند شو مگه نمیایی دانشگاه
آیناز خمیازه ی بلندی کشید و گفت:
-چه خبره اول صبحی، حالا بگیر بخواب
-ساعت هشت و نیمه، اگر نمیایی...
-باشه، صبر کن الان آماده میشم
آیناز با عجله لباس هایش را پوشید و به همراه شمیم بعد از گفتن صبح بخیر به معصومه از خوابگاه خارج شد.
آسمان شهر شیراز نسبت به روز قبل صاف و بدون ابر بود و بوی خاک باران خورده، همه جا را پر کرده بود. شمیم و آیناز مقابل دانشگاه از تاکسی پیاده شدند.
داخل محوطه دانشگاه پر بود از دانشجویانی با چهره ها و تیپ های مختلف که هر کدام از شهرهای دور و نزدیک به آنجا آمده بودند. با دیدن آنها هیجان خاصی در شمیم ایجاد شد. باورش نمی شد در میان آنها جایی داشته باشد. دختری غمگین و افسرده که تنهایی، تنها مونسش بود، در آن جمع شلوغ و پرهیاهو احساس غریبی می کرد. به آیناز نگاه کرد. اضطراب در چهره ی او نیز دیده می شد. روز اول دانشگاه بود، با دختری که شناخت کافی نسبت به او نداشت در محوطه دانشگاه قدم می زد. بالاخره با راهنمایی مشاور دانشگاه، ثبت نامش را انجام داد. و به همراه آیناز به سمت درب اصلی دانشگاه رفتند، آرامشش کاملاً از بین رفته بود، دوست داشت هر چه سریع تر از زیر نگاه های ذره بین وار خلاص شود.
به همین خاطر سرش را پایین انداخته و با عجله راه می رفت ولی هنگام خروج از در با پسرجوانی که سر راهش بود برخورد کرد.
-چه خبره خانوم، حواستون کجاست؟
سرش را بالا گرفت پسری جوان با مدل مویی عجیب روبرویش ایستاده بود.
-ببخشید، شما رو ندیدم.
-جداً، من فکر کردم منو دیدی که اینجوری با سر میایی طرفم.
لحنش تمسخر آمیز بود و شمیم از شدت عصبانیت بدنش می لرزید. راهش را کج کرد و در حالی که نگاهش را از او می دزدید با لحنی خشمگین گفت:
-واقعاً واسه ی خودم متأسفم که از شما عذر خواهی کردم.
پسر جوان که یکی از دوستانش او را عرشیا صدا زد، با خنده تمسخر آمیزی گفت:
-تأسف کاری از پیش نمی برده ولی من آدم بزرگواری هستم، سعی می کنم ببخشمت
آیناز که شمیم را به شدت عصبانی می دید دستش را گرفت و در حالی که از عرشیا دور می شد گفت:
-شمیم جان خودتو ناراحت نکن به این جور آدم ها محل نذاری خیلی زود ساکت میشن.
هر دو از دانشگاه خارج شدند، شمیم به شدت عصبانی بود و آیناز با ملامت او را نگاه می کرد.
هنوز از دانشگاه فاصله ای نگرفته بودند که شمیم متوجه نگاه آیناز شد و با عصبانیت پرسید:
-تو چرا اینجوری نگام می کنی؟ چرا حرف نمی زنی؟
-چی بگم؟
-هیچی نگو ولی اینجوری هم نگام نکن.