البته این واضح بود،همه میدانستند که کمونیستها یک مشت انسانهای بیشخصیت هستند. از این گدا گشنههای بیسر و پا بودند. همان سگهایی که قبل از این که شوروی بیاید،حتی لیاقت لیس زدن کفشهایم را نداشتند.حالا پرچمی را به دوش میکشیدند و به من دستور میدادند. در مورد از میان برداشتن بورژوازی برایم سخنرانی کردند و ادای باکلاسها را در میآورند و همیشه همین بود. پولدارها را میگرفتند و توی زندان میانداختند تا زهر چشم بگیرند. ما را شش نفری توی آن سلول کوچک اندازهی یخچال چپانده بودند و هرشب یک فرمانده که دو رگهی هزارهای و ازبک بود و بوی گند میداد، یکی از زندانیها را بیرون میکشید و این قدر میزد تا صورتش پر از عرق میشد. بعد سیگاری میکشید، قولنجش را میشکست و میرفت. و شب بعد یکی دیگر.یک شب به من گیرداد.چشمت روز بد نبیند. سه روز بود که ادرارم خونی بود. چون سنگ کلیه دارم. اگر هم تا حالا نداشتی، بدان بد دردی است. مادرم هم قبلاً سنگ کلیه داشت. یادم هست میگفت حاضر است درد زایمان داشته باشد، اما این درد را نداشته باشد. به هر حال کاری نمیتوانستم بکنم. مرا آوردند بیرون، افتادند به جانم، آن مرد چکمههایی بلند تا زانو پوشیده بود و با یک پنجهی فولادی که هر شب برای این کار توی پایش میکرد، مرا میزد. فریاد میکشیدم و او یکسره میزد. یک دفعه روی کلیهی چپم لگدی زد و سنگ رد شد. آخ که چقدر راحت شدم.»
آصف خندید. «من نعره زدم الله اکبر، اما او بازهم محکمتر میزد. من میخندیدم. همین طور که میخندیدم دوباره مرا توی سلول انداختند. همین طوری خندیدم و خندیدم تا این که فهمیدم این یک پیام از طرف خداوند است که با من بوده است. خواست او بود تا من زنده بمانم. میدانی چند سال پیش توی میدان جنگ با همان فرمانده برخورد کردم. درست حول و حوش منمیه بود. او را توی سنگری دیدم که جای موشک توی سینهاش خونریزی میکرد.همان چکمه را پوشیده بود.پرسیدم مرا میشناسد یا نه. گفت نه؛ همان چیزی را که به تو گفتم، به او هم گفتم. پس هیچ قیافهای از یادم نمیرود. بعد مثانهاش را با تیر زدم. از آن موقع مأموریت مذهبی من شروع شد.»
صدای خودم را میشنیدم که گفتم: «چه مأموریتی؟ سنگسار کردن زناکارها؟ تجاوز به بچهها؟ شلاق زدن زنانی که کفش پاشنه بلند میپوشند، قتل عام هزارهایها، همهاش به نام اسلام؟»
اینها بیاختیار از دهانم پرید، قبل از این که بتوانم خودم را کنترل کنم گفته بودم. با خودم گفتم ای کاش میشد همه را پس بگیرم و قورتشان بدهم. ولی خوب، دیگر کار از کار گذشته بود. اگر هم امیدی برای زنده بودن داشتم، به باد رفته بود. اونگاهی به من کردو بعد با پوزخندی گفت: «میبینم دارد جالب میشود. ولی چیزهایی هست که وطن فروشهایی مثل تو آنها را درک نمیکنند.»
گفتم: «مثلاً چی؟»
آصف اخم کرد و گفت: «مثلاً غرور ملتتان، آداب و رسومتان، زبانتان. افغانستان مثل یک عمارت اعیانی زیباست که پر از آشغال شده است. این آشغالها باید دور ریخته شود.»
گفتم: «توی مزارشریف خانه به خانه برای این میرفتی؟ که آشغالها را دور بریزی؟»
گفت: «بله دقیقاً.»
گفتم: «غربیها یک اصطلاح برای این کار تو دارند، به آن پاکسازی قومی میگویند.»
آصف خوشحال شدوگفت: «اِ جدی؟پاکسازی قومی.خوشم آمد.جالب است.»
گفتم: «من فقط آن پسر را میخواهم.»
آصف هنوز درگیر آن کلمه بود؛ پاکسازی قومی. دوباره گفتم: «من آن پسر را میخواهم.»
نگاه سهراب به سمتم چرخید.مثل نگاه یک گوسفند قربانی بود. حتی چشمهایش سرمه هم داشت. یادم هست که در عید قربان ملا در حیاط خلوتمان به چشمهای گوسفند سرمه میکشید. قبل از بریدن گلویش حبه قندی توی دهانش میگذاشت. التماس را در چشمانش میدیدم.»
آصف گفت: «برای چی؟»
کتابی بینهایت زیبا با نثری روان و جاندار . این کتاب از چندین جهت ارزشمند است .. تو را دائم به یاد این جمله می اندازد که.. همیشه ناراحت بودم که کفش ندارم روزی مردی را دیدم که پا نداشت. افغانستان کشور مظلومیست که رنج و درد با جان مردم ستم کشیده اش اجین شده . بعد جذاب دیگر داستان شخصیت راوی داستان است که تو را بفکر وامیدارد اگر من بودم کدام میشدم ؟حسن یا امیر؟ و من مطمئنم بیشترمان امیر میشدیم. حتما توصیه میکنم این کتاب رامطالعه کنید
3
فکر میکنم این کتاب ویرایش نشده باشه. انگار فقط یکی هول هولکی از روی چیزی تایپش کرده
یسری جملات نصفه رها شدن و چس بیدن به جمله ی بعدی.
گیومه ها باز شدن اما بسته نه. گاهی باید برگردی تا بفهمی کجا حرف طرف تموم شده
فاصله گذاری بعضی کلمات اشتباهه. برای کلمات نااشنا مثل اسم شهرا و شکل خوندنش هیچ راهنمایی نیست و...
اما از نظر محتوا کتاب چیزی کم نداره و ترجمه هم بطور کلی روونه
3
از طرفی داستان جذابی داره و شما نمیتونی کتاب را زمین بذاری، یکسره میخونیش، ولی از طرفی اشتباه تایپی داره و تو را به اشتباه میندازه.
نکته دیگه اینکه کتاب به دو بخش تقسیم شده ، نیمه اول بسیار رئال و نیمه دوم مثل اکثر رمان ها پر از کلیشه. در مورد زمان ها و ساعت ها هم فکر میکنم تناقض داره. در کل بخونید خوبه.
4
بی شکـیکی از بهترین کتابها است
تا حدودی با فرهنگ کشور همسایه اشنا می شوید.ـبعضی قسمت های کتاب اشک اادم را در می یاره
5
خیلی عالی و جذاب به نظرم باید بیش از یک بار خوانده شود ..اگر چه مشکل ویرایشی زیادی داشت ولی اصل داستان زیبا و خواندنی بود.